A Duality in Historiography: Exploring the Influence of Structural Ideas (Structuralist and Post-Structuralist) on the Evolution of Historiographical Traditions

Document Type : Review Article

Authors

1 Associate Professor, Department of Sociology, Faculty of Economics, Management and Social Sciences, Shiraz University, Shiraz, Iran

2 PhD Candidate in Sociology, Department of Sociology, Faculty of Economics, Management and Social Sciences, Shiraz University, Shiraz, Iran

10.22034/jscc.2024.20955.1096

Abstract

Background and Aim: Although the concept of structure has always been a focal point in historiographical debates, it is often neglected by methodologists and even historians of philosophy due to its theoretical complexity and its close association with sociology. This research aims to achieve a paradigmatic understanding of historiography, highlighting the impact of structural concepts and their implications on the range of methodological approaches.
 
Methods and Data: This study employed a documentary method within a qualitative research framework. Data was gathered through an analysis of selected documents and was presented in a narrative form. The study is grounded in the philosophical concepts of history, focusing on two primary hypotheses: a) adaptation, and b) relevance, within the context of the paradigmatic foundations of the human sciences.
 
Findings: The research identifies two distinct approaches: a) structuralist history, which includes history, social history, and cultural history (primary); and b) post-structuralist history, which encompasses new cultural history.
 
Conclusion: Constructivist history implies a realistic history related to positivist assumptions in its initial evolution, yet it maintains a logical distance from conventional positivism. On the other hand, post-structuralist history adopts a critical stance towards assumptions, leading to a rethinking of (official) history.
 
Key Message: The duality of structuralist and post-structuralist history results from developments within the historical paradigm, which are linked to the broader paradigmatic shifts in the humanities such as positivism, interpretation and criticism. Therefore, the critical turn in historiography from the structuralism to poststructuralism can be understood in this framework.

Keywords


مقدّمه و بیان مسأله

از سال‌های دهة 1960 موج روافزونی از گرایش‌های تاریخ‌نگاری از سبک‌های مختلف مارکسیستی، از ارتدوکس تا نئومارکسیست و مکتب انتقادی آغاز و طی دهة 1970 تا 1980 ادامه یافت. در این سیر، رویکردهای تاریخ اجتماعی و تاریخ فرهنگی در مکتب آنال[1]، مطرح گردید (تیلور و مک‌رایلد[2]، 1397؛ جنکینز[3] ، 1387؛ Burke, 2008; Hunt, 1989) و درست در برهه‌ای که گمان می‌رفت تاریخ‌نگاری به نقطة پایان نوآوری‌های خود رسیده، در نتیجة چرخش پسامدرنیستی، تاریخ فرهنگی جدید با تمرکز بر تاریخ خرد سربرآورد (Hunt, 1989: 26). این رویکرد در جدیدترین تحول خود، واکاوی نسبتِ تاریخ‌نگاری با قدرت، همچنین نقد کارکردهای ایدئولوژیک آن را در دستور کار قرار داده است که در تحقیق حاضر، تحت عنوان تاریخ انتقادی جدید شناخته می‌شود.

از سوی دیگر، انواعی از دسته‌بندی‌های کلی‌تر در تاریخ‌نگاری مطرح است که رویکردهای فوق‌الذکر ذیل آن شناسایی می‌شود مانند: تاریخ‌نگاری اسطوره‌ای و تاریخ‌نگاری جدید یا علمی (Iggers, 1997; Topolski, 1994; Lorenz, 2015)، تاریخ‌نگاری کلاسیک و جامعه‌شناسی تاریخی (Murphey, 1973: 29)، تاریخ‌نگاری مدرن و تاریخ‌نگاری پست‌مدرن (Lemon, 2003  Atkinson, 1978; Iggers, 1977;). امروزه در جامعه‌شناسی تاریخی انجام تحقیق، نقد، ارزیابی، شناسایی و تشخیص ابعاد نظری و فنی مطالعات انجام شده به‌طور غالب مبتنی بر این دسته‌بندی‌ها صورت می‌گیرد.  

مطابق با بررسی‌های این تحقیق، تنوع در نوع‌بندی رویکردهای تاریخی با تمرکز بر ابعاد مشخصی در تحلیل: اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، سیاست فرهنگی (قدرت) صورت گرفته است اما در ملاحظة پژوهش حاضر، چه در بعد نظری (نظریة تاریخ) و چه فنی (روش‌شناختی)، می‌توان در مفروضات اولیه و اصلیِ هرکدام از این رهیافت‌ها، موضعی را به ایده ساختاری ملاحظه کرد که غالباً اهمیت آن به توضیح مفروضات اصلیِ هر کدام از رهیافت‌های فوق‌الذکر فروکاسته می‌شود. این در حالی است که بخش مهمی از مباحث مربوط به تشخیص رهیافت‌های تاریخی با استناد به مقولة ساختاری صورت می‌گیرد مانند: ویژگی ساختاری در توصیف رویکردهای تاریخ‌نگاری اقتصادی و اجتماعی یا ویژگی خُردنگاری به عنوان خصیصة‌ فنی در رهیافت تاریخ فرهنگی جدید. بنابراین، در مباحث نظری و رایج تاریخ‌نگاری، بحث از اندیشه ساختاری در حاشیه و به مثابه یکی از ویژگی‌های فنی تحت رویکردهای فوق‌الذکر مطمح نظر است؛ در «تاریخ فرهنگی جدید» اثر مکتوب هانت (1989) و در «نظریه‌ی اجتماعی و تاریخ اجتماعی» اثر تیلور و مک رایلد (1397). گاه نیز جامعه‌شناسی تاریخی را یکسره جامعه‌‌شناسی تاریخیِ ساختارها می‌دانند چنان که در «بینش و روش جامعه‌شناسی تاریخی» از تدا اسکاچپول (1388).

از سوی دیگر، در تاریخ‌نگاری سیاسی یا کلاسیک که شرح احوال پادشاهان و حکومت‌هاست به ندرت حساسیت معرفت‌شناختی‌ به اندیشة ساختاری در تحلیل برانگیخته می‌شود. این پژوهش بر آن است ساختارانگاری و ساختارنگاری و در سوی مخالف آن، خردانگاری و خردنگاری در تاریخ‌پژوهی یکی از ویژگی‌های تمایزبخش نظری/روش‌شناختی است. از این رو، اهمیت تز مشهور ساختارگرا/پساساختارگرا در تاریخ‌نگاری تا به آن پایه می‌رسد که برای یک بررسی تخصصی و متمرکز به متنِ پژوهشی از تاریخ‌نگاری فراخوانده شود تا آنگاه به جای آن که بحث از تفکر ساختاری صرفاً به مثابه یک ویژگی تحلیلی و نظری و یا روش‌شناختی برای رویکردهای رسمیت‌یافته آن هم به صورتی پراکنده و نامنسجم ارائه گردد، این بار صورتی منسجم، متمرکز، تخصصی و یکپارچه به خود گیرد و خود به عنوان مبنایی برای دسته‌بندی‌ای این بار کلی‌تر، شناسایی گردد تا آنجا که رهیافت‌های رایج، تحت آن شناسایی و توجیه شود به دیگر سخن معیاری باشد برای ارزیابی مطالعات تاریخی موجود.

بررسی مطالعات پیشین نیز نشان می‌دهد به تحقیق در نسبت اندیشة ساختاری با تاریخ، جز به ندرت توجه نگردیده و یا چنانچه در این باره اهتمام شده است غالباً معطوف به فهم مقتضیات نظری، گاه نیز پیامدهای روش‌شناختی و فنی پساساختاگرایی برای دانش تاریخ و تاریخ‌نگاری بوده است. به عنوان مثال، آگارد[4] (2021) در «چالش‌های پساساختارگرایی در تاریخ» به کاربرد نظریه در انجام تحقیقات تاریخی تحت نظریة پساساختارگرایانه می‌پردازد که خود وجوهی روش‌شناسانه دارد. کارلو (2010) نیز در «پساساختارگرایی به عنوان پاردایم تاریخ‌نگاری» به سیر تحول نظریه پساساختارگرایی به‌طور خاص در تاریخ پرداخت که با این همه بر خلاف عنوان آن، تحقیق از سطح روایی نظریه پساساختاگرایی فراتر نرفته است نیز پیش از این‌ها، کلنر[5] (1987) در «روایتگری در تاریخ: پساساساختارگرایی و پس از آن» به بررسی تأثیرات فن‌شناختیِ پساساختاگرایی بر شیوة روایت تاریخی اقدام نموده است. اما آنچه در این تحقیق از مرور مطالعات پیشین دریافت گردید نشان‌دهندة توجه به بررسیِ نسبتِ یک فصل از اندیشه ساختاری یعنی پساساختارگرایی با تاریخ و مقتضیات آن است که آن هم در حدود توضیح نظریه پساختاگرایی و تحوّلات آن می‌ماند و از فصل دیگرِ اندیشة ساختاری، یعنی رویکرد ساختارگرایی نسبت‌یابی روشن و منطقی‌ای با تاریخ صورت نگرفته است.

در باب مقوله ساختار، یک دوگانه مشهور نظری: ساختارگرا/پساساختاگرا، در جامعه‌شناسی به عنوان معیاری در شناسایی و ارزیابی نظریات و مطالعات این حوزه شناخته می‌شود (سیدمن[6]، 1386؛ کرایب[7]، 1393؛ نیومن[8]، 1401). تحقیق حاضر در پی کاوش این تز در تاریخ‌نگاری است تا بسط این دوگانه را از حوزة جامعه‌شناسی به تاریخ (جامعه‌شناسی تاریخی) بررسی نموده و از این رهگذر چرایی تحول و تنوع شیوه‌های تاریخ‌نگاری را از نو مسأله‌مند کند. در این هدف مفروضات فلسفة تاریخ را به کار گرفته است. به این ترتیب اگر قبل از هرچیز، آگاه باشیم که «تاریخ» خود موضوع بررسی‌های نظری در سطوح بالاتری از انتزاع یعنی فلسفة تاریخ قرار دارد و آنچه از روش‌شناسی و تکنیک‌هایِ مختلف پیرامون آن مطرح است، بر این دست مباحثات نظری مبتنی می‌گردد؛ آنگاه با فهم نظری تاریخ، گامی به جلو در روشن‌ساختن مسائل و ابهامات موجود پیرامون تاریخ‌نگاری برداشته می‌شود (Lemon, 2003:12).

بنابراین مطالعه حاضر در گام نخست باید به نظریه باز‌گردد، نه تبیین‌ها و تفسیرها بلکه آن بنیادهای منطقی که در فلسفة تاریخ پردازش می‌شود و استلزام‌هایی نظری/عملی برای تاریخ‌نگاری ]در حوزة جامعه‌شناسی تاریخی[ به دنبال دارد. این تحقیق با درنظرداشتن مبانی فلسفة تاریخ در پی پاسخ به این پرسش‌هاست: مبانی تفکر ساختاری، چگونه در تاریخ‌نگاری مطرح و توجیه می‌شود؟ مبتنی بر مفاهیم فلسفة تاریخ، پیامدهای نظری و عملی تز ساختارگرایی/پساساختارگرایی در تحول سنت‌های تاریخ‌نگاری به مثابه رویکردهایی تخصصی چیست؟ و در عمل در کدام مبانی نظری/روش‌شناسانه محرز است؟

 

چارچوب مفهومی: مبانی و مفاهیم

الف) فلسفة تاریخ

فلسفة تاریخ یکی از اشکال فلسفة علم است (Atkinson, 1978: 5) که به بررسی نظری «تاریخ» می‌پردازد در آغاز فلسفة علم مربوط به علوم طبیعی، فلسفه و الهیات بود (11-12 Walsh, 1960:) اما پس از  شکل‌گیری و تثبیت تاریخ به عنوان یک رشتة علمی، فلسفة تاریخ به عنوان مطالعة درجه دوم تاریخ، مورد توجه قرار گرفت. به این ترتیب، تاریخ که علم مطالعة «گذشته» است، مطالعة درجه اول و فلسفة تاریخ که مطالعة این مطالعه است، درجه دوم محسوب می‌شود (Atkinson, 1978: 6-7). پس فلسفة تاریخ با «گذشته» کاری ندارد اما موضوع تاریخ «گذشته» استJenkins, 2005; Tucker, 2009)  Walsh, 1960; Lemon, 2003;)

انواع فلسفۀ تاریخ: به‌طور کلی فلسفة تاریخ دو شاخه دارد: 1) فلسفة نظری؛ و 2) فلسفة انتقادی. این دو شاخه‌گی مربوط به ابهامی است که در تعریف تاریخ وجود دارد: الف) فهم تاریخ به عنوان کلیة اعمال و وقایع گذشته؛ و ب) درک تاریخ نه به مثابه گذشته بلکه علم مطالعة گذشته (والش،1396: 15-13). «فلسفه نظری» بر تعریف اول و «فلسفة انتقادی» بر تعریف دوم دلالت دارد.

1) فلسفة نظری: فلسفه تاریخ ابتدا با فلسفة نظری آغاز شده است. در اینجا تاریخ نه به عنوان یک علم بلکه به عنوان یکی از وجوه هستی مورد بررسیِ قرار می‌گیرد و سعی بر آن است تا یک بار برای همیشه اسرار آن آشکار گردد (والش، 1396: 14). بنابراین تاریخ به مثابه یک فرآیند وجودی بررسی می‌شود تا پس از بررسی جزئیات، ویژگی‌ها و ماهیت آن به دیدگاهی جامع از آن دست یافت (یاسپرس، 1363: 14-12؛ Jenkins, 2005: 9 Lemon, 2003: 9-10;). از آنجا که فلسفة نظری به قواعد در مسیر و روند تاریخ می‌پردازد (Jenkins, 2005: 10)، خصیصه‌ای پیشگویانه می‌یابد که مهم‌ترین پرسش‌های آن به این موارد اشاره دارد: تاریخ از کجا شروع می‌شود؟ در کجا به پایان می‌رسد؟ پایان آن فاجعه‌آمیز است؟ کدام قوانین بر حرکت آن حاکم است؟ (Lemon, 2003: 10). هگل و سپس مارکس به‌گونه‌ای متفاوت، از نمایندگان فلسفة نظری هستند. مارکس[9] در دیدگاهش، مبارزات طبقاتی را موتور حرکت تاریخ دانسته است که استقرار گریز‌ناپذیر کمونیسم را پیش‌بینی می‌کند (Lorenz, 2015: 132) و هگل از شناخت نوعی عقلانیت حاکم بر حرکت تاریخ سخن می‌گوید (هگل[10]، 1385).

2) فلسفة انتقادی: در فلسفة انتقادی، تاریخ به عنوان یک شاخه از دانش بررسی می‌گردد. امروزه در معنی رایج و حرفه‌ای، مقصود از فلسفة تاریخ همان فلسفة انتقادی است. فلسفة انتقادی تاریخ یک نوع مطالعة مرتبة دوم از تاریخ است و نسبتی منطقی با عمل تاریخ‌نگاری دارد (Jenkins, 2005: 9). این فلسفه در پی پاسخ به این سؤالات است: تاریخ چگونه دانشی است؟ این دانش چگونه به دست می‌آید؟ این سؤالات به نوبة خود سطوح معرفت‌شناسی و هستی‌شناسی اشاره دارد (Lemon, 2003: 282-284) که از جمله مفاهیم محوری در فلسفة علم است. الف) هستی‌شناسی: ادعاها و فرضیّاتی است دربارة آنچه وجود دارد. پس هستی‌شناسی مطالعة وجود است؛ و ب) معرفت‌شناسی؛ فرض‌هایی است در مورد شیوة آوردن به دست دانش و ادعا دربارة این که چگونه شناخت به دست می‌آید؟ (بلیکی[11]، 1395: 63). به دیگر سخن، هستی‌شناسی چیستی (جهان هستی) را توضیح می‌دهد و معرفت‌شناسی نحوة شناختِ از آن را تعیین می‌کند. مطابق با نظر والش پیش‌فرض‌های معرفت‌شناختی ِفلسفة علم تحت دو فرضیه عمومی: (انطباق و ربط) قرار می‌گیرد که پاسخ‌های مطرح به آن نظریاتِ شناختی علم است.

الف) «انطباق»: مطابق با فرضیه انطباق یک گزاره یا اظهار وقتی حقیقت دارد که با واقعیات تطابق داشته باشد. طرفداران این فرضیه می‌گویند حقیقت به معنای تطابق با واقعیت است. مبتنی بر این فرض واقعیت به صورت آماده در طبیعت وجود دارد. محقق فقط باید آن را کشف کند (والش، 1363: 84-83). این فرضیه، در نظریة اثبات‌گرایی پیرامون علم تشخص می‌یابد.   

ب) «ربط»: این فرضیه موضوع واقعیت را منتفی نمی‌داند بلکه تفسیر تازه‌ای از آن به دست می‌دهد. در این فرض واقعیت چیزی نیست که برای خود وجود داشته باشد اعم از آن که کسی به آن توجه کند یا نه، بلکه واقعیت در اصل محصول عمل فکری است (همان: 88). فرضیه ربط در رویکرد تفسیرگرایی به علوم اجتماعی مطرح است.

ب) نظریه تاریخ

نظریات دربارة تاریخ به دو صورت شناخته می‌شود: 1) نظریات هستی‌شناسانه: نظریاتی که به چیستی تاریخ به عنوان یکی از عرصه‌های وجودی جهان هستی می‌پردازد؛ و 2) نظریات معرفت‌شناسانه: نظریاتی که بر تاریخ به عنوان یکی از شاخه‌های دانش علمی تأکید دارد و بر همین اساس چگونگی دست یافتن به این نوع از دانش را توضیح می‌دهد (Lorenz, 2015: 138). بنابراین، هرگاه سخن از نظریة تاریخ است مقصود نظریات معرفت‌شناختی است. التون[12]، کار[13]، کالینگوود[14]، دیلتای[15]، هیدن وایت[16] و ... از مهم‌ترین نظریه‌پردازان تاریخ در فلسفه‌ انتقادی هستند.

در یک خلاصه، مسائل فلسفة تاریخ عبارت است از: 1) چیستی دانش تاریخی: آیا تاریخ با علوم دیگر کاملاً شباهت دارد یا خود دانشی منحصر به فرد است؟ 2) یک حقیقت تاریخی چیست؟ 3) آیا مورخان در نگارش تاریخ به اصل عینیت وفادارند یا آن که چنین امری نه تنها نادر بلکه غیرممکن است؟ 4) هدف نهایی مورخ در تاریخ‌نگاری چیست؟ (والش، 1363: 26-18). پاسخ به این مسائل، به یک صورت‌بندی نظری از تاریخ می‌انجامد. از این رو، نظریات تاریخ در واقع پیامد منطقی یا پاسخ‌های فلسفة تاریخ است (Lorenz, 2015: 38) که به‌طور عام با نظریات شناختی علم نسبت می‌یابد. بنابراین در تحقیق حاضر، این نظریات مبتنی بر فرضیّات انطباق و ربط در نظریه والش مستدل می‌گردد.

«انطباق»: در تاریخ بهتر از علوم دیگر با حقایقی سروکار داریم که ثابت بوده و تغییر نمی‌کنند. گذشته، گذشته است و می‌توان حداقل تا حدودی آن را بازسازی کرد (والش، 1363: 91-90). در این فرض تأکید بر بازسازی گذشته به تعبیر رانکه[17]؛ «همانطور که واقعاً رخ داده» است (نقل از کلارک[18]، 1398: 24-23). تاریخ به مفهوم سوابقِ رویدادهای گذشته باید با تاریخ به مفهوم ماوقع مطابقت کند در غیر این صورت قلابی است (والش، 1363: 91). در این فرض تأکید بر بازسازی است.

«ربط»: این فرضیه میانِ گذشته‌ای که تمام شده (در انطباق‌گرایی) و گذشته‌ای که در اکنون حاضر است تمایز قائل می‌شود. گذشته‌‌ای که تمام شده قابل شناخت نیست در صورتی که گذشته در تلقی دوم، شناخت‌پذیر است. یعنی اگرچه وقایع قبلاً رخ داده‌اند اما دسترسی به آن وقایع از طریق شواهدی است که در زمان حال وجود دارد. پس، گذشته تمام نشده، در اکنون ما حضور دارد و آنچه از وقایع آن باور می‌شود از طریق تعبیر و تفسیر مورخ بر این شواهد است. بنابراین حقایق گذشته محصول جریان تفکر است (همان: 91-90، 101-97). در این فرض تأکید بر برساخت است.

فهم تاریخ مبتنی بر هر کدام از این فرضیّات، به نظریات متفاوتی از تاریخ و تاریخ‌نگاری منجر می‌شود. این تحقیق، در هدف اولیه و اصلی خود به بررسی نظری تاریخ‌نگاری با تمرکز بر اندیشه ساختاری، به‌طور مشخص ساختارگرایی/پساساختارگرایی می‌پردازد.

ج) ساختار

«ساختار» یکی از مهم‌ترین و گریزناپذیرترین اصطلاحات در واژگان علوم اجتماعیِ کنونی است. این مفهوم نه تنها در مکاتب هم‌نامی مانند کارکردگرایی ساختاری، ساختارگرایی و پساساختارگرایی، بلکه تقریباً در همه گرایش‌های تفکر علمی اجتماعی، حتی نظریات کنش‌پایه (Sewell,1992: 1-2) چه در صورت مثبت (الویت نظری به ساختار) و چه منفی (تضعیف و یا واژگونه‌سازی آن) محوری است. با این حال در مورد آن هنوز یک تعریف رسمی و یک‌دست، ارائه نگردیده است.

به‌طور کلی، در مورد ساختار سه نوع ادراک در جامعه‌شناسی ارائه گردیده است: الف) الگوهای فرهنگی و یا هنجاری ثابتی که تعیین‌کنندة رفتارها و چشم‌داشت‌های کنشگران فردی نیز سازمان‌دهندة مناسبات پایدار میان آنان است؛ ب) به مثابه خودِ مناسبات اجتماعی که در الگوی روابط اجتماعی برای وابستگی دو سویه بین کنشگران و کنش‌های آنها نیز موقعیت‌هایی که اشغال می‌کند تجسم می‌یابد؛ ج) به مثابه امری قیاس‌پذیر با ساختارهای دستور زبانیِ گفتار و متن است. دورکیم[19]، پارسونز[20]، سوسور[21] به ترتیب مهم‌ترین نمایندگان ادراک فوق از ساختار می‌باشد (اسکات و لوپز[22]، 1391: 12-8 و 30-20).

رویکرد ساختاری: علی‌رغم تفاوت‌ها در مفهوم ساختار، همة آن گرایش‌ها که در تبیین‌های نظری خود به ساختار اولویت می‌دهد را می‌توان ساختارگرا خواند (Sewell,1992: 3) و آن گرایش‌های فکری که اولویت نظری ساختار را نقد و در پی واژگونه‌سازی آن هستند به نفع سطوح غیرساختاری و خرد هستند، پساساختارگرا دانسته می‌شود (نیومن، 1401: 23-22). در علوم اجتماعی استدلال‌های ساختاری یا ساختارگرایانه تمایل دارند تا جبر علّی سفت و سختی را در زندگی اجتماعی فرض کنند. در تلقی ساختارگرایان، آن جنبه‌ای از زندگی اجتماعی که ساختار دانسته می‌شود جنبه‌های دیگر را سازمان داده یا تعیین می‌کند؛ خواه طبقه باشد که سیاست را، خواه جنسیت که فرصت‌های شغلی را، خواه شیوه‌های تولید که شکل‌بندی‌های جامعه را (Sewell,1992: 2-3). در سوی مقابل یعنی پساساساختارگرایی نیز در نظر داشتن چنین قدرتی برای ساختار به چالش کشیده می‌شود.

 

روش تحقیق

در پژوهش حاضر، از روش اسنادی استفاده شده است. روش اسنادی به مثابه روشی کیفی است که پژوهشگر تلاش می‌کند تا با استفادة نظام‌مند از داده‌های اسنادی به کشف، استخراج، طبقه‌بندی و ارزیابی مطالب مرتبط با موضوع پژوهش خود اقدام کند (Steewart & Kamis, 1984:11 ). در این روش، تکنیک جمع‌آوردی داده‌ها، محقق‌محور یعنی مطالعه کتابخانه‌ای و مرور اسناد نظری است. همچنین تکنیک تحلیل داده‌ها، از نوع تحلیل مضمونِ روایات نظری پیرامون فلسفه علم و تاریخ است.

 

یافتهها

پس از بررسی‌های انجام شده با محوریت پاسخ به سؤالات تحقیق، دو رویکرد تاریخ ساختارگرا و تاریخ پساساختاگرا شناسایی گردید. این بررسی قبل از هرچیز مبتنی بر مبانی فلسفة تاریخ، به‌طور خاص مبتنی بر دو فرضیة: الف) انطباق؛ و ب) ربط انجام شده است. به این ترتیب، منطق حاکم بر تاریخ‌ ساختارگرا با فرضیه انطباق نسبت دارد. در مقابل، مفروضات حاکم بر تاریخ‌‌نگاری پساساختارگرا نسبتی منطقی با فرضیة ربط دارد.

در بررسی‌های این مطالعه، دو رهیافت فوق‌الذکر پیامد نظری-روش‌شناختی‌ چرخش پاردایمی تاریخ به موازات تحوّلات پاردایمی علوم انسانی در نوبت‌های اثبات‌گرایی، تفسیرگرایی و انتقادی شناسایی شده است. بنابراین، پاردایم تاریخ‌گرا رویکردی ضدپوزیویتیستی و منحصراً تفسیری در نظر گرفته‌ نمی‌شود؛ آن‌گونه که برداشت غالب روش‌شناسان تاریخی به‌ویژه در ایران است بلکه آن را در یک پیوستار در نظر می‌گیرد که در هر مرحله مفروضات معینی یافته و به این ترتیب، رهیافت‌های متنوعی را به تاریخ‌نگاری سبب شده است. تاریخ ساختارگرا و تاریخ پساساختارگرا از جملة آن است. 

1) ساختارگرایی در تاریخ

رهیافت ساختاری به تاریخ را می‌توان در صورت ابتدایی آن در تاریخ سیاسی (تاریخ حکومت‌ها، جنگ‌ها و پیروزی‌ها و ...) رد‌یابی نمود. اما پس از پیوند تاریخ و جامعه‌شناسی، در جامعه‌شناسی تاریخی صورت مشخص‌تری به خود گرفته است (Murphey, 1973; Hunt, 1989). جامعه‌شناسی در رویکرد مدرن، مجموعه‌ای ناهمگون از نظریات است که علی‌رغم نقاط اشتراک و تفاوت، تأکید آن بر ساختارهای کلان، تأثیر تعیین‌کنندة آن بر کنشگران و روابط اجتماعی است (ریتزر[23]، 1379: 566 ،387، 104-103 و ...). این ساختارها در دو سطح عینی و ذهنی مطرح‌اند. عینی: تأکید بر مواردی همچون طبقه، قومیت، جنسیت، آنگاه که مبنای تبعیض قرار می‌گیرد (تیلور و مک رایلد، 1397: 153)؛ ذهنی: تأکید بر ساختارهای نامرئیِ حاکم بر روابط انسانی مانند: فرهنگ عمومی، دین، ناخوادگاه جمعی و... (ریتزر، 1379: 543، 545، 550).

تاریخ نیز در پیوند نخستین با جامعه‌شناسی به طرح پرسش‌هایی دربارة ساختارها یا فرآیندهای اجتماعی کلان پرداخته است. از این رو، جامعه‌شناسی تاریخی در ابتدا بر آن بود تا ابعاد متنوع و مشخصی از ساختار اجتماعی و الگوهای تغییر و تحول را برجسته کند (اسکاکپول، 1388: 8). تاریخی که از این رهگذر به دست می‌آید، ساختارانگار است. به این معنی، دانش تاریخ به کاوش ریشه‌ها و علل رخدادهای گذشته در کلان ساختارهای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی گرایش یافت. این گرایش در مجموعه‌ای از رهیافت‌های تخصصی و رایجی که رویکردی کلان در تاریخ‌نگاری دارند قابل ملاحظه است، مانند:

تاریخ اقتصادی-اجتماعی: این رویکرد مبتنی بر مارکسیسم است که خود طی دو مرحله تحول یافته است: الف) تاریخ‌نگاری مبتنی بر مارکسیسم ارتدوکس؛ فهم تاریخیِ پدیده‌ها با در نظر داشتن تأثیرات علّی زیربنا (جامعه طبقاتی) بر روبناءِ سیاسی و فرهنگی. دیگر حوزه‌های زندگی بازتاب ساختار اقتصادی است (تیلور و مک‌رایلد، 1397: 28-21؛ Hunt, 1989:14)؛ و ب) متأثر از تنش میان فرهنگ‌گرایی و اقتصادگرایی در بطن نظریه مارکسیستی در مورد تاریخ نیز علاقة فزاینده‌ای به تأکید بر روبناءِ سیاست و فرهنگ شکل گرفت. اگرچه روبنا سهم بیشتری در تبیین‌های تاریخی یافت. با این حال، زیربنا تعیین‌کنندة نهایی است (Burke, 2008: 25).

تاریخ اجتماعی: در نیمة دوم قرن نوزدهم به دلیل آنچه پیامدهای انقلاب صنعتی نامیده می‌شود، مسائل جدیدی به کانون توجه مورخان راه یافت. آن‌ها خواستند تا در ابعاد جدیدی به تاریخ بپردازند. در این زمینه تحت تأثیر نظریات اجتماعی قرار گرفتند که در آن برهه، به این مسائل می‌پرداخت و دورکیم پیشگام آن بود (Bentley, 1999:87). از این رو، تاریخ اجتماعی از تاریخ اقتصادی جدا شد و مورخان در پی فهم ساختارهای جامعه و تأثیر آن بر زندگی انسان برآمدند ( تیلور و مک‌رایلد، 1397: 56). نرخ جمعیت، خانواده، جنسیت، نابرابری‌های اجتماعی و ... به موضوع‌های مورد مطالعه تاریخ راه یافت (تیلور و مک رایلد، 1397: 52).

تاریخ فرهنگی (اولیه): از نسل‌ سوم مکتبِ آنال، تاریخ به سمت فرهنگ چرخش یافت. تاریخ فرهنگی در پی فرهنگی‌دیدن تاریخ است (Hunt, 1989: 20-40). فرهنگ‌پژوهی در تاریخ با تحقیق بر چارچوب‌های ذهنی جمعی و تأثرات روان‌شناختی جمعی بر زندگی آدمیان در گذشته، سروکار دارد؛ پس به دنبال فهم ذهنیت‌های نظام‌یافتة حاکم بر جوامع انسانی، پیشرفت عقل بشری، تحوّلات آن و ... است (تیلور و مک‌رایلد، 1397: 58).

بررسی این تحقیق در مضمونِ رویکردهای فوق به استخراج سه محور کلی و مشترک انجامیده است: الف) پرداختن به فرآیندهای بزرگ و عمومی؛ ب) تأکید بر خصلت مستقل و تعیین‌گر ساختارهایِ اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی که منطق واقع‌گرایی را یادآور می‌شود؛ ج) پرداختن به کلّیت ساختارمند جوامع گذشته. در تحلیل انجام شده مبتنی بر فرضیّات تحقیق: کلیت‌گرایی، واقع‌گرایی و فهم ساختارانگارانه از تاریخ جوامع، با فرضیة انطباق، به‌طور خاص مبانی اثبات‌گرایی نسبت می‌یابد.

1-1. اثباتگرایی

فلسفه‌ای پیرامون علوم اجتماعی که ابتدا در خدمت علوم طبیعی عمل نموده است (والش، 1363: 38) و نخستین بار توسط اگوست کنت ارائه گردید. مهم‌ترین اصول اثبات‌گرایی در مفاهیم هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی مطرح است: الف) هستی‌شناسی: 1-دنیای اجتماعی شبیه دنیای طبیعی است؛ 2-موجودیت جهان اجتماعی اساساً مادی و بالاتر از آگاهی انسان که امری ذهنی است قرار دارد؛ 3- رفتار انسان تحت روابط نهادی در جامعه تعیین می‌شود و بر این اساس، رفتار فردی تحت نیاز نهادها شکل گرفته و ابراز می‌شود (ایمان، 1391: 55)؛ ب) معرفت‌شناختی اثبات‌گرایی بر وحدت روش‌شناسی علوم اجتماعی و طبیعی تأکید دارد: 1- کشف و احراز امور واقع؛ 2- تدوین قوانین عام از وقایع احراز شده و در تحول بعدی آزمون قوانین موجود ( Murphey, 1973: 35-37; CollIngwood, 1993: 126; Tucker,2004: 95-96).

مهم‌ترین مفروضات معرفت‌شناختی در اثبات‌گرایی عبارت است از: 1) شناخت دنیای اجتماعی به صورت تجربی امکان‌پذیر است؛ 2) تنها از پدیده‌هایی که به‌طور مستقیم قابل مشاهده باشند می‌توان به معرفت معتبر دست یافت؛ 3) وظیفة علم نمایش روابط علّی است که از طریق کمی‌سازی الگوها و نظم‌های موجود در رفتار انسان امکان‌پذیر است؛ 4) هدف اصلی اثبات‌گرایی کشف روابط علّی بین پدیده‌های قابل مشاهده است (ایمان، 1391: 56). اثبات‌گرایی در آغاز به صورت تجربه‌گرایی ناب، سپس به قیاس‌گرایی تمایل یافت. این چرخش معرفت‌شناختی در هر مرحله از  نفوذ آن به تاریخ  با گرایش به تاریخ‌نگاری ساختاری همراه بوده است.

1-1-1. تجربهگرایی در تاریخ

در وجه هستی‌شناسی، جهان از هستی‌هایی مادی تشکیل شده است و در وجه معرفت‌شناسی، قائل به آن است که شناخت ما از جهان صرفاً به واسطة تجربة حسی و مشاهدة مستقیم کسب می‌شود که در نهایت، به تدوین قانونی عام می‌انجامد (بنتون[24]، 1391: 21-19، 39-38). هیچ‌گونه دخالت ذهنی روا نیست. این درک مبتنی بر استدلال استقراء سطحی قرار دارد که بر طبق آن، علم با مشاهده و کشف پدیده‌ها آغاز می‌شود (بلیکی ، 1393: 13). پس از آن، شناخت قانون پدیده‌ها ما را قادر می‌سازد تا رخدادهای آتی دربارة پدیده‌ها از این نوع را پیش‌بینی کنیم (بنتون، 1391: 39؛ بلیکی، 1394: 38). در اینجا منطق تبیین و پیش‌بینی یکی است.

در تاریخ موضوع شناخت، دنیای گذشته است که دسترسی مستقیم به آن مقدور نیست. پذیرش منطق تجربه‌گرا در تاریخ باعث می‌شود تا آثار و شواهد به‌جامانده از دوره‌های پیشین (بناها، کتیبه‌ها، سکه‌ها و ...) تجسّم جهان گذشته در نظر گرفته شود. پس برای مطالعة تجربی آن کافی است به شواهد و مدارک رجوع شود (کار، 1378: 35). با در نظر داشتن این فرض، معرفت‌شناسی تاریخی بر کشف و بازسازی رخدادهای گذشته تأکید دارد (Atkinson, 1978: 11-12). این خود دلالت بر درکی واقع‌گرایانه از هستیِ گذشته دارد؛ گذشته یک هستی‌ مستقل و خارجی است (نقل از مضمون: والش، 1363: 90-91).

تاریخ‌نگاری علمی نخستین بار بر اساس منطق تجربه‌گرایی محض طرح گردید (کار، 1378: 34). که طبق آن، دست‌یافتن به معرفت تاریخی مشروط به کشف رخدادها و امور واقع است. از این رو، در عمل، وظیفة مورخ، گردآوری انبوهی (گاه بی‌شمار) از موارد به دقت الک‌شده تعیین گردید. در این نظر، میدان تحقیق نامنتناهی و بهترین مورخان اساتید جزئیات هستند (CollIngwood, 1993: 126-127) که محصول نهایی تحقیق آنان مفصل‌نگاری‌ است که هگل آن را تاریخ دست اول دانسته است (هگل، 1385: 14-13). رانکه و فریدمن، مهم‌ترین متعهدانِ تاریخ تجربه‌گرا هستند. اما طبق منطق اثبات‌گرایی، احراز وقایع مشاهده‌پذیر تنها ماده خامِ چیزی مهم‌تر یعنی کشف روابط علّی میان وقایع به شمار آمد. از این رو، در تحول بعدی، مطالعة تاریخی نه صرفاً در پی ‌کشف، بلکه بر دست‌یافتن به قوانین عام تمرکز یافت (CollIngwood, 1993: 127-128). این‌گونه تاریخ در نظرگاه هگل تاریخ اندیشیده است زیرا مستلزم تحلیل نسبت ِمیان داده‌هاست (هگل، 1385: 14).

2-1-1. قیاسگرایی در تاریخ

در قیاس‌گرایی، تأکید بر استخراج قوانین نظری جای خود را به بررسی و آزمون‌پذیری این قوانین داد (بنتون، 1384: 41-40). در حالی که استقراءگرایان برای تأیید تعمیم‌هایشان همواره در جستجوی شواهد هستند؛ تجدید‌‌نظرطلبان به دنبال ارزیابی این قوانین یا ابطال آن با استفاده از شواهد بودند (بلیکی، 1395: 263-265 ؛ بنتون، 1384: 41).

این جریان متأثر از عقل‌گرایی انتقادی در منطق قیاسی است. منطق قیاسی غالباً با عنوان فرضی-قیاسی شناخته می‌شود که بر طبق آن، تحقیق نه با مشاهده که با پاسخ‌های فرضی یا احتمالی شروع می‌شود (بلیکی، 1394: 102). این پاسخ‌ها از نظریات یا قوانین پیشین استخراج می‌گردد (بنتون، 1384: 43-42). پس به دنبال تبیین مسأله‌ای بر اساس نظریه موجود یا پرورش نظریه‌ای جدید از رهگذر آزمون نظریات پیشین است (بلیکی، 1394: 102). همچنین به جای تعمیم‌های جهانی، این بار تعمیم‌های علّی با ویژگی نسبی ارائه می‌گردد. نفوذ منطق قیاس به تاریخ‌نگاری موجب شد تا به تبیین پدیده‌های تاریخی، نه در سطحی عام بلکه نسبی و به جوامع ِ هدف، اختصاص توجه شود. به این معنی، هر تبیین تاریخی تنها می‌تواند گزاره‌ای خاص دربارة موردی خاص باشد، نه آن که همة جوامع را در بر‌گیرد. این استدلال برای تاریخ به این صورت است: وجود مجموعه‌ای از علل: A، B و C؛ در شرایط A باعث شده تا رخداد C در مورد D به وجود آید (Murphey, 1973: 68). از سوی دیگر، تاریخ‌نگاری به سوی کاربست نظریات یا قوانین عام از حوزه‌های علمی دیگر مانند: جامعه‌شناسی، روان‌شناسی، مردم‌شناسی و ... تمایل یافت و نظریه‌آزمایی در باب مسائل گذشته، یکی از علایق تاریخ‌نگاری گردید. به این ترتیب یک گزاره در صورتی تأیید می‌شود که شواهد تاریخی به دست آمده با آن سازگار باشد تا به صورت موقت پذیرفته شود (همان: 69-68).

2-1. تاریخ ساختارگرا

پس از نفوذ اثبات‌گرایی، در علوم اجتماعی نوعی تفکر کلان در مورد جامعه و مسائل آن غالب شد که به تعبیر جان هایم با یک واقع‌گرایی سفت و سخت همراه بود (Bentley, 1999: 51). پس طبیعی است که پرداختن به کلّیت‌های ساختاری و به صورت از بالا، از گرایش‌های اولیه و اصلی علوم اجتماعی تحت منطق اثبات‌گرایی باشد (Stanford, 1998:147). تاریخ‌نگاری علمی نیز تحت نفوذ مفروضات اثبات‌گرایی در اواخر قرن نوزدهم ابتدا به ساختار اقتصادی سپس جامعه و فرهنگ تمایل یافت (Bentley, 1999: 52-84). اگرچه با نفوذ مفروضات ساختارگرایانة زبان‌شناسی (ساختارهای زبانی) به جامعه‌شناسی تاریخی، علایق ساختارگرایانه در تاریخ‌نگاری تحکیم اما سهم بیشتر آن مربوط به ظهور تاریخ پساساختارگرایانه به عنوان رویکردی انتقادی و ساختارشکنانه در تاریخ بوده است. به این ترتیب، در تبیین‌های تاریخی، کلّیت (جامعه و نهادهایش) و نه اجزاء تشکیل‌دهنده‌، مد نظر قرار گرفت (Stanford, 1998: 147).

در چنین تاریخی، گرایش به شناخت جوامع گذشته مبتنی بر کل‌های ساختاری (اقتصاد، فرهنگ، دولت و ...) و تأثیرات آن بر زندگی انسانِ گذشته است. با این همه، تاریخ‌نگاری ساختاری هیچ‌گاه رویکردی قطعاً و به‌طور مستقیم اثبات‌گرایانه نبوده است؛ چراکه اساساً موضوع دانش تاریخ از دسترس تجربة مستقیم خارج است. پس همچنان که تحقیق حاضر نشان می‌دهد، در آغازین مرحلة علمی‌شدن تاریخ، منطق حاکم بر آن، یک پوشش شبه‌پوزیویتیستی داشته که اکنون در تاریخ‌نگاری ساختاری به جا مانده و به‌طور مشخص در مبانی آن، عینیت، واقع‌گرایی، بازسازه‌گرایی، علّیت، کل‌گرایی، عینی‌گرایی، قابل پیگیری است. 

 

                     شکل 1- تاریخ‌نگاری ساختارگرا

 

2) تاریخ پساساختارگرا

نظریاتی که با پسا، توصیف می‌شوند مانند: پسا‌-مدرنیسم و پسا‌-ساختارگرایی در تضاد یا مخالفت کلی با رویکرد پیشین نیست بلکه این جدایی (پسا)، نتیجة یک درگیری دیالکتیکی با رویکرد پیشین و برآمدی انتقادی از آن است (Caplan, 1989: 262). در یافتة تحقیق حاضر نیز تاریخ پساساختارگرا نه در تقابل کلی با تاریخ ساختارگرا بلکه در نسبتی انتقادی و دیالکتیکی با آن است. تاریخ ساختاری را به‌طور کلی انکار نمی‌کند بلکه قائل به بازاندیشی آن است. بر این اساس، تاریخ پساساختارگرا از درونِ مفروضات پست‌مدرنیستی به تاریخ برآمده همچنان که رویکرد پساساختارگرا از پست‌مدرنیسم.

‌1-2. پساساختارگرایی در تاریخ

پساساختارگرایی، در نقد مدرنیته و مبانی عقل روشنگری ارائه گردید. انکار نقطة مرکز، تأکید بر تنوع و تفاوت‌ها، به چالش‌کشیدن کلان روایت‌های نظری، انکار تکامل‌گراییِ عقل روشنگری از جمله مشخصات نظری آن است (نیومن، 1401: 22-21؛ کرایب، 1393: 226، 238، 240). پست‌مدرنیسم همچنین یک نظریه دربارة تاریخ به شمار می‌رود که: 1) طرح فراروایت‌های نظری از تاریخ را رد می‌کند؛ 2) از دوره‌بندی‌های تاریخی مبتنی بر عقل تکامل‌گرای روشنگری اجتناب کرده و گذشته را در اجزاء و قطعاتی ناهمگون در نظر می‌گیرد؛ 3) از تمایز میان زبان و جهان ساختارشکنی می‌کند (Topolski, 1994: 88-93)، بر همین اساس، تاریخ برساخته‌ای زبانی یا بینامتنی در نظر گرفته می‌شود که مورخان برمی‌سازند (جنکینز، 1386: 73).

پساساختارگرایی با چیزی که در اندیشة پست‌مدرن، وضعیت پسامدرن توصیف می‌شود، درگیر و به آن پاسخ می‌گوید. پساساختارگرایی محصول تعامل خلاق و انتقادی با سلف خود یعنی ساختارگرایی در زبان‌شناسی است. ایدة کانونی ساختارگرایی آن بود که واقعیت از طریق زبان ساخته شده است. ما خودمان و جهان پیرامون‌مان را تنها از طریق ساختارهای زبانی بیرونی که معنا را تعیین می‌کند درک می‌کنیم (نیومن، 1401: 21-20). پسا‌ساختارگرایی، ساختارگرایی را به خودی خود رد نمی‌کند بلکه ایدة بنیادین آن در مورد نقش زبان در شکل‌گیری ذهنیت‌های فردی و نهادهای اجتماعی را برگرفته و به آن صورتی رادیکال می‌دهد (سیدمن ، 1386: 221).

به دیگر سخن، این بینشِ ساختارگرایی که هویت‌ها به‌طور گفتمانی و از راه مناسبات بینا‌زبانی ساخته می‌شود را برگرفته اما به ذات‌باوری آن باز نمی‌گردد (نیومن، 1401: 24). بنابراین، اگر ساختارگرایی قصد داشت الگوهای زبانی و نظم اجتماعی را کشف کند، پساساختارگرایی نشان می‌دهد هر ادعای شناسایی یا توجیه یک نظم، جامعه، یا اخلاق بر اساس چیزی فراتر از سنت‌ها و اجتماعات با شکست روبرو است (سیدمن، 1386: 221). در میان مؤلفان ساختاری آنچه مشترک است تأکید بیش از اندازه بر ساختارهای شالوده‌ای و ناچیزشمردن سوژة کنشگر و یا حتی کنار گذاشتن اهمیت آن است، پس قدرت عاملیت به ساختار نسبت داده می‌شود (بنتون، 1384: 298). اما در پساساختارگرایی، هیچ ساختار خودبسنده و ثابتی وجود ندارد که سوژه‌های انسان را تعیین کنند. این ساختارها از درون ناپایدار است (نقل از مضمون؛ نیومن، 1401: 24).

کاربست منطق پساساختارگرا در مورد تاریخ به درگیری انتقادی با تاریخ ساختاری منجر می‌شود که پیامد منطقی آن از این قرار است: 1) تاریخ خود یک ساختار زبانی یا گفتمان است که حقایقی را در مورد جامعه و سوژه‌های انسانی تولید می‌کند اما این گفتمان متزلزل است. همواره در حال تجزبه و بازتدوین است. به این ترتیب هیچ تاریخِ ثابت، قطعی و واقعی وجود ندارد (جنکینز، 1386: 78-72)؛ 2) در نتیجة نفی ذات‌باوری ساختارگرا، پساساختارگرایی هرگونه گرایش به واقع‌گرایی ساختاری در تاریخ را انکار می‌کند. وقایع گذشته محصول ساخت و سازهای انسانی در سطح خرد و نه ساختارهای فراانسانی است؛ و 3) در پساساختاگرایی متأثر از مرجع پست‌مدرنیستی آن، اصل وحدت گذشته رد و بر جزئیت و تکه‌گی دوره‌های آن تأکید می‌شود. «رویکرد تاریخ فرهنگی جدید» را می‌توان زیر شاخة نظری/روش‌شناختی در تاریخ پساساختارگرا دانست.

رهیافت «تاریخ فرهنگی جدید» در مطالعه‌ی پدیده‌های تاریخی به جای پرداختن به کلان‌ساختارهایی همچون: دولت، طبقه، شیوه‌ی تولید، وجدان جمعی و ... بر فرایند تولید معنا، احساسات، ذهنیت‌ها نیز به‌طور کلی بر زندگی روزمره تمرکز دارد.  این رهیافت به دنبال بررسی و مطالعة آن واقعیت‌های تاریخی است که فراموش شده است. به دیگر سخن،  این رهیافت در پی دیده‌شدن آن وقایع، رخدادها یا گروه‌هایی (اقلیت) است که در تاریخ ساختاری کوچک یا غیرمهم شده و از این رو به حاشیه رفته است تا سپس آن را به متن روایت تاریخی بیاورد (Burke, 1997: 6 Hunt, 1989: 26). بررسی‌های این مطالعه در نهایت به این استدلال انجامید که تاریخ‌نگاری پساساختاگرا طی دو مرحله از تحول‌شناختی، رهیافتی: الف) خرد (خردانگار-خردنگار)؛ ب) انتقادی است.

1-1-2. تاریخ پساساختارگرا: تاریخ خرد

از آنجا که اساساً چیزی به نام تاریخ واقعی وجود ندارد و تاریخ از اساسِ خود یک شکل‌بندی گفتمانی است و نیز از آنجا که تاریخ ساختارگرا به مثابه این گفتمان نظری، تاریخِ ساختارهای ِفرادستی است که کنشگران انسانی را از صحنه تاریخ بیرون رانده یا تضعیف کرده باید مورد بازاندیشی قرارگیرد. چون جهان اجتماعی نتیجة روابط فرهنگی (ساخت و سازهای معنایی) است، پس باید به جای کاوش گذشته در فرآیندهای کلان، به فرهنگ در معنای وسیع زندگی روزمره بپردازد. پرداختن به چرایی امور و واکاوی ریشه‌ها یا علت‌های بزرگ مانند صنعتی‌شدن، افزایش انتظارات اقتصادی و یا هنجارهای سنتی طبقة متوسط تضعیف گردیده تا این بار توجهی جدید به انسانِ گذشته شود (Iggers, 1997: 45). در اهتمام جدید موارد جستجو شامل احساسات، افکار و اعمال انسان‌هایی است که در گذشته زندگی می‌کنند. به تعبیر دیلتای مهمترین شخصیت نظری این رویکر؛ در تاریخ، انسان (مورخ) با انسان (مردمِ گذشته) سروکار دارد. حقایق گذشته ذهنی است و هدف مورخان، فهمِ تاریخی است که خود در مقابل تبیین (علّی) قرار دارد (Lorenz, 2015: 135). تاریخ پساساختارگرا در فهم خردانگارانه از تاریخ، با فرضیة ربط، به‌طور خاص موضع تفسیرگرایی در باب علوم اجتماعی نسبت دارد.

تفسیرگرایی: الف) هستی‌شناسی: واقعیت حاصل ساخت و ساز کنشگران انسانی است (بلیکی، 1393: 195). آنها به‌طور پیوسته درگیر تفسیر و بازتفسیر دنیای خود، موقعیت اجتماعی، کنش‌های خود، دیگران و ... هستند (بلیکی، 1389: 163). بنابراین، در هستی‌شناسی تفسیری رفتار انسان توسط ساختارها تعیین نمی‌شود بلکه آنان قادر به تفسیر دنیای اجتماعی‌اند (ایمان، 1391: 55)؛ و ب) معرفت‌شناسی: 1- شناخت جهان بشری با فهم فرآیند ساخت واقعیات اجتماعی توسط انسان‌ها سروکار دارد. بنابراین محقق باید وارد دنیای اجتماعی روزمره شود و آن شیوه‌هایی که مردم از نظر ذهنی جهان اجتماعی را خلق می‌کنند، فهم کند. بنابراین محور شناخت، رفتار و نیات افراد در بستر زندگی روزمره است؛ 2- از آنجا که تأکید بر نهادها جای خود را به تمرکز بر فرآیندهای تفسیریِ در تعاملات انسانی می‌دهد، هدف علوم اجتماعی، دیگر نه تبیین علت‌ها، بلکه فهم عمیق فرآیندها در سطوح خرد، سرانجام، بازتوصیف آن در مفاهیم و نظریات است؛ 3- از سوی دیگر مرکزیت‌‌یافتن رویه‌های تفسیری به انکار عینیت می‌انجامد (بلیکی، 1391: 196-195؛ بلیکی، 1389: 164-163؛ ایمان، 1391:  56-55). دفاع فلسفی از دوگانة علوم طبیعی و علوم اجتماعی (تاریخ) مبتنی بر مفروضات تفسیرگرایی به‌طور رسمی با تلاش‌های دیلتای و دارسین[25] آغاز، توسط ویندرلبند[26]، ریکرت[27]، کالینگوود، هیدن وایت، ریکوئر[28] و ... ادامه یافته و در نسخة اخیر آن در خوانش‌های انتقادی مطرح است (فوکو[29]، دریدا[30] و ...).

2-1-2. تاریخ پساساختارگرا: تاریخ انتقادی جدید

پساساختارگرایی در اصل رویکردی انتقادی است که طرح رسمی آن در این گرایش به درگیرشدن با قدرت باز می‌گردد. به عبارت دیگر، از این موضع که پدیده‌ها یک ساخت زبانی دارند به سوی این ادعا که زبان از اجزاء قدرت است تحول می‌یابد. بنابراین در تاریخ از نوع پساساختاگرایانه نیز دانش تاریخ به مثابه یک ساخت زبانی (گفتمانی) است که فهم مشخصی را از گذشته برمی‌سازد که به سازوکارهای قدرت متصل است. به تعبیر پوستر، «در جهان مدرن اشکال مشخصی از گفتمان‌ها وجود دارند که با ساختارهای سلطه آمیخته شده‌اند و در جهت تحقق و مشروعیت‌بخشیدن به استیلاء، نیرویی فرهنگی به شمار می‌آیند (Poster, 1997: 3)». جنکینز بر آن است که تاریخ یکی از این گفتمان‌هاست؛ حقیقت‌ساز و نه حقیقت‌یاب است، با استراتژی طرد و سرکوب، سوبژکتیویته‌های خویش را ایجاد می‌کند. در این دریافت تاریخ همواره برای کسی است و هیچ‌گاه بی‌طرف نبوده است (جنکینز، 1386: 73).  کاربست پساساختارگرایی در تاریخ به معنی آن است که باید خصیصة سازه‌گرایانة تاریخ، منتفعان و طردشدگان آن آشکار و نقد شود تا از آن پس عینیت و اقتدار آن شکسته شود. استدلال این تحقیق آن است که چنین فرضی به آن اصل مرکزی در پساساختارگرایی یعنی واسازی بازمی‌گردد. پس در شکل‌گیری تاریخ از نوع پساساختارگرا به استراتژی واسازی نقشی مرکزی می‌دهد و با مانسلو در این باره همراه است: «برخلاف ساختارگرایان که رویدادها را نتیجة سرشت ساختاری آن‌ها می‌دانند، واسازی، تاریخ را با همة گروه‌ها و زیرگروه‌های فرهنگی اجتماعی و ... بهم می‌آمیزد (Munslow, 1997: 63)».

از آنجا که واسازی یک نگرش/عمل رهایی‌بخش است هرگونه امور مسلمِ کهن را دور می‌ریزد و کسانی که از آن بهره گرفته‌اند را افشا می‌کند (از مضمون جنکینز، 1386: 102). بنابراین تاریخ پساساختاگرا از رهگذر نقد تاریخ ساختارگرا ضرورت طرح یافته است. تا این بار، توده‌هایی که صدایشان در تاریخ فرداستان خاموش شده به متن فراخوانده شوند. این رهیافت به نوعی از «پساتاریخ» در نقل کاپلان (Caplan, 1989: 263) یا در ادبیات این پژوهش، پایان تاریخ ]واقعی[ می‌رسد. تاریخ پساساختاگرا در این فهم به‌طور اجتناب‌ناپذیری یک رهیافت انتقادی در تاریخ است. بنابراین در استدلال این تحقیق تاریخ انتقادی با نقد تاریخ ساختارگرا و اقتدار آن مطرح است.

 در تاریخ انتقادی، تاریخ اساساً یک گفتمان معضل‌زا و متغیر است که علی‌الظاهر راجع به وجهی از جهان یعنی گذشته است و توسط گروهی از مورخان حقوق‌بگیر با استفاده از روش‌های تثبیت‌شدة علمی تولید می‌شود اما در عمل، با گسترة متنوعی از پایگاه‌های قدرت هم‌خوانی دارد که در تمامی لحظات حضور داشته و به ساخت و توزیع معانی در راستای یک طیف غالب-حاشیه‌ای می‌پردازند (جنکینز، 1387: 104). گویی تاریخ ابزار ایدئولوژیک یا نیروی فرهنگی نهادهای قدرت بوده و در جهت منافع و ارزش‌هایی خاص تنظیم می‌شود (Poster, 1997: 3-4).

در این میان، برخی گروه‌ها به نفع برخی دیگر، منفی بازنمایی می‌شوند، بسیاری نیز حذف یا به حاشیه می‌رود مانند: زنان، سیاهان، تهیدستان، بیکاران و ... (جنکینز، 1387: 73). حال اگر تاکنون ساختارها که در ابعاد مختلف اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، سوژه فعال گفتمان تاریخ بوده است، اقتدار آن به زیر کشیده شود، رهیافتی دیگرگونه در تاریخ‌نگاری طرح می‌گردد. به دیگر سخن، حال که همه‌چیز در سطح زبان ساخته می‌شود که آن نیز با سازوکارهای قدرت در آمیخته، پس باید تاریخ همواره نقد گردد و با ورود سوژه‌‌های جدیدی که تا پیش از این طرد شده است، تاریخ فراموش شده بر تاریخ مرکز بشورد و به متن آید. در خوانش دریدایی این همان واژگونه‌گی است که این بار در تاریخ‌نگاری طرح می‌گردد. در ردیابی کاوش منطق حاکم بر این رهیافت، استدلال پژوهش حاضر آن است که تاریخ پساساختارگرا در خصیصة انتقادی آن با دلالت‌های هستی شناختی/معرفت شناختی در «پاردایم انتقادی» نسبتی منطقی دارد.

پاداریم انتقادی: الف) هستی‌شناسی انتقادی: هستی‌شناسیِ نظریة انتقادی با تفسیرگرایی وجوه اشتراک بیشتری دارد؛ جهان عالمی از امور واقع و مستقل از انسان نیست بلکه امور واقع از پیش تفسیر شده است (بلیکی، 1395: 196). انسان‌ها، فاعل‌هایی آزاد و خودمختار هستند که قادر به خلق و کنترل زندگی خود هستند؛ به شرطی که جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند فاقد از خود بیگانگی باشد (بلیکی، 1395: 129-128). اما تحت آگاهی کاذب از انسان‌ها سوژه‌هایی مطیع ساخته می‌شود تا در راستای اهداف از پیش تعیین‌شده‌ای حرکت کنند و کنترلی بر کنش‌هایشان نداشته باشند. در پس این آگاهی، منافع قدرت نهفته است. پس باید ماهیت سلطه و شیوه‌هایی که طی آن چنین خودفهمی‌ای در افراد ساخته می‌شود افشا و به چالش کشیده شود (بلیکی، 1394: 182-180). برای این کار نیازمند شناختی عمیق‌تر از چیزی است که در نظریة اثبات‌گرایی توجیه می‌شود. ب) معرفت‌شناسی انتقادی؛ منطق انتقادی در تأکید بر دوآلیسم علوم طبیعی/علوم اجتماعی با تفسیر‌گرایی همراه است اما با تأکید بر علایق شناختاری از تفسیرگرایی در می‌گذرد. این علائق شیوه‌های کسب معرفت را تعیین می‌بخشد (بلیکی، 1395: 131-129). نگرش انتقادی به این علایق (علایق رهایی‌بخش) پیوند یافته است. از آنجا که ادراک مردم تحت شرایطی تعیین می‌شود که از آن بی‌اطلاعند پس در گام نخست، ابتدا باید آن قواعد شبه‌علّی که رفتار مردم تحت آن اداره می‌شود آشکار گردد: افراد چگونه به چنین آگاهی از خود دست یافته‌اند (بلیکی، 1394: 181-180).

از این رو، نظریة انتقادی برای علوم اجتماعی رسالتی بالاتر از کشف و یا توضیح ساده روابط علّی، یا فهم تفسیریِ صرف قائل است. در اینجا هدف برملاکردن ساز و کار سلطه در جهت رهایی‌بخشی و رسیدن به استقلال عقلانی کنشگر آزاد است (بلیکی، 1395: 131). ساختارهای سلطه در نظرگاه انتقادی‌های اول کلان و عینی است: مانند نظام سرمایه‌داری و در میان انتقادی‌های متأخر، واقعیتی پایدار یا بیرونی ندارد بلکه در سطح زبان و معنا یعنی گفتمان‌ها مورد نقد است: چنان که در آراء دریدا و فوکو. 

مبتنی بر بررسی‌های انجام شده در این پژوهش، تاریخ‌نگاری پساساختاگرایانه آنگاه که با قدرت و نقد افشاگرانة آن درگیر می‌شود انتقادی است و با مفروضات فوق‌الذکر نسبت می‌یابد. به این معنی، آن دانش تاریخی که در رهیافت ساختاری به عنوان دانشی مبتنی بر حقیقت‌ تلقی می‌گردد، در این رویکرد به مثابه گفتمانی حقیقت‌ساز و بازنماکننده در نظر گرفته می‌شود که در عین حال، کارویژه‌های ایدئولوژیکی و قدرت دارد. به این معنی، دانش تاریخی با تولید حقایق مشخص، هویت‌ساز و هویت‌بخش، سوبژه و ابژه‌ساز است. به دیگر سخن، تاریخ گفتمانی است که حافظه‌ساز ]سازندة حافظة جمعی-تاریخی[ بوده و از این طریق، با تأثیر بر حافظه‌های فردی ابتداء سوژه‌های معناپذیر انسانی سپس ابژه‌هایی اطاعت‌پذیر می‌سازد و این بیشتر مربوط به زمانی است که این دانش در موضوع‌های مختلف آن، خود به یکی از تکنولوژی‌های اجرائی قدرت در جامعه بدل می‌شود. به این ترتیب، تاریخ، بازنمایانه و در جهت اهدافی معین نیز در فرآیندی از جهت‌دهی غیرملموس به اعمال و اذهان عموم جامعه عمل می‌کند. تاریخ از این منظر، گفتمانی است که روایات، کاوش‌ها و یافته‌های هرکدام از مورخان در مورد موضوع‌های خاص، اجزاء آن بوده و کردوکارهایی برسازنده برای آن دارد‌. گفتمانی که در پردازش حقایق تاریخی با منافع و مصالح گروه‌های قدرت در نسبتی پنهان قرار دارد. بنابراین دانش تاریخیِ رسمیت‌یافته نه تنها ناقص بلکه جانبدارانه است و باید همواره از نو بر آن اندیشید تا مناسبات پنهان آن را آشکار یا افشا نمود.

بر اساس نتایج این تحقیق باید اذعان داشت که منطق پاردایمی حاکم بر رویکرد تاریخ‌نگاری‌ای که آن را انتقادی نامیده‌ایم، بر ضرورتی بازاندیشانه‌ در تاریخ آرشیو دلالت دارد؛ یک بازاندیشی از نوع واژگونه‌ساختن اقتدار تاریخ رسمی به نفع تاریخ فراموش‌شده  و از این رهگذر افشاساختن منتفعینِ این تاریخ، تا آنگاه شناسایی بخشی از گذشته و گروه‌هایی که نقش و روایت آنها در تاریخ، هدفمندانه فراموش یا به صورتی خاص بازنمایی شده است، امکان‌پذیر شود. چنین مفروضه، در مهم‌ترین نتیجه‌اش آگاهی‌بخش است. از سوی دیگر، این گونه بازاندیشی در جهت بازآراییِ تاریخ به نفع روایت‌های فراموش شده، خود عملی رهایی‌بخش است: آزادساختن فراموش‌شدگان یا فرودست‌گشته‌گان انسانی از سلطة روایت تاریخ ساختاری که تا کنون تاریخ مردان مقتدر و قهرمانان، نهادها و ساختارهای بزرگ و ... بوده است. بنابراین تاریخ‌نگاری پساساختارگرایانه در این فهم کوششی در جهت آزادسازی روایت‌های سرکوب‌شدگان از روایت‌های رسمیت‌یافته و مشروع‌انگاشتة مورخان ساختاری است. می‌توان گفت مبانی منطق حاکم بر تاریخ‌نگاری پساساختارگرا توجیهی است بر ضرورت چرخش از اصالت کلان ساختارهای روایت‌گر به حیات خلاق فرهنگی (زندگی روزمره) و فرآیندهای ساخت و پرداخت وقایع اجتماعی در گذشته یا گذشتة امورِ حاضر. این همان وجهی است که در تاریخ ساختاری مسکوت یا مغفول مانده است. 

 

شکل 2- تاریخ‌نگاری پساساختارگرا (تاریخ فرهنگی جدید)

 

3) مبانی تاریخ‌نگاری ساختاری

عینیت و وقع گرایی: میان گذشته‌ای که تمام شده و مورخ آن، یک فاصلة پر‌ناشدنی است. گذشته و امور آن نسبت به انسان و به‌طور خاص مورخ مستقل است. بنابراین در سطح معرفت‌شناختی اصل بر تعلیق ذهنیات و ارزش‌های مورخ است.

بازسازه‌‌گرایی: وظیفة مورخ کشف، سپس بازسازی وقایع گذشته است که در جهت دست‌یابی به تاریخی هرچه نزدیک‌تر به واقعیت است. 

کل‌گرایی: جامعه یک کل، مشتمل بر اجزاء متقابلا به هم پیوسته مانند: اقتصاد، فرهنگ، سیاست یا دولت تشکیل شده و هیچ جزئی از دیگری جدا نیست (کوزر[31]، 1387: 77). کل‌گرایی در تاریخ به آن معناست که جوامع گذشته در کلّیت نهادی آن در نظر گرفته می‌شود. پس متأثر از آن، باید پرسش‌هایی بزرگ مربوط به جنبه‌های ساختاری گذشته مطرح ‌شود. تحقیق برینگتون مور دربارة ریشه‌های اجتماعی دیکتاتوری و دموکراسی، دگرگونی بزرگ اثر پولانی، نمونه‌هایی از کل‌گرایی ساختاری در تاریخ‌نگاری است که در آن، تحلیل‌های طبقاتی و بررسی تطبیقی جوامع اهمیت یافته است (اسکاکپول، 1388: 22). کل‌گرایی در ابعاد زمانی نیز بر وحدت گذشته به عنوان یک کل یا واحد زمانی تاکید می‌کند که دوره‌های مختلفِ زمانی جزئی از آن است (کار، 1387: 33). 

علیّت: تاریخ تحت منطق اثباتی به کاوش علت و ریشة رخدادها و در نتیجه به تبیین گرایش یافته است که این خود در تأکید بر علل ساختاری؛ اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و ... قابل ملاحظه است. این ویژگی با منطق اثبات‌گرایی در مورد روابط علّی و از بالا در نسبت نهادها با افراد انسانی مطابق است.

عینی‌گرایی: واقع‌گرایی، کل‌گرایی و علیت‌گراییِ ساختاری به تأکید بر کلان رخدادهای رؤیت‌پذیر و نادیده‌گرفتن پدیده‌های ذهنی در سطح خرد می‌انجامد که محصول آن ظاهر‌گرایی است. به‌طور نمونه، مثالی از کالینگوود بیان می‌گردد: این اعمال حکومت‌ها و امپراطوری است که محوریت می‌یابد نه مردمی که تحت این امپراطوری زندگی می‌کنند و به‌طور مثال، در مورد برده‌داری به مکانیسم‌های مشاهده‌پذیر این نهاد بر زندگی مردم پرداخته می‌شود اما این که مردم دربارة برده‌داری چه فکر می‌کنند، ترس‌ها، نگرانی‌ها، مقاومت‌ها و واکنش‌های آنان چیست؟ اهمیتی درجه چندم داشته یا به آن پرداخته نمی‌شود (CollIngwood, 1993: 132).

4) مبانی تاریخ‌نگاری پساساختارگرا

تفهم و نقد: در پساساختاگرایی، به جای تحقیق در علت‌های بزرگ تأکید بر خصلت برسازنده واقعیات گذشته در بستر زندگی روزمره است. بنابراین به جای تبیین علّی، اولویت با فهم تاریخی است. از دیگر سو، از آنجا که تاریخ ساختی گفتمانی دارد، خصلتی ایدئولوژیک داشته، نیز کارویژه‌هایی در نسبت با قدرت دارد. بنابراین تاریخ همواره باید بازاندیشی و نقد گردد تا از نو و در رویکردی واژگونه‌سازانه نگاشته گردد.         

نفی عینیّت: مبتنی بر منطق حاکم بر تاریخ پساساختاگرایانه، وقایع گذشته در زمان‌هایی بسیار دور رخ داده‌اند اما در زمال حال و از طریق مدارک و شواهد می‌توان به آن دست یافت. با این حال، شواهد به خودی خود گویا نبوده و نیازمند تفسیر است. همچنین بسیاری شواهد گاه در زمان تحقیق و گاه برای همیشه به دست نمی‌آید. در این شرایط مورخ خود دست به کار می‌شود تا تصمیمات لازم در این باره اتخاذ گردد. از این رو، در نگارش تاریخ همواره ذهنیات مورخ دخیل است و بر نحوة نگارش تاریخ تأثیر‌گذار است. علاوه بر این، بر اساس مفروضات تاریخ انتقادی مورخ از همان ابتدا با علایقی مشخص (رهایی‌بخش): یعنی تأکید بر تاریخ فراموش شده و آزاد‌سازی فروکاسته‌ها از تاریخ رسمی یا ساختاری به میدان پژوهش وارد می‌شود.

سازه‌گرایی: در پیوند با ویژگی نفی عینیت، باید گفت حقایق تاریخی در فرآیند تاریخ‌پژوهی توسط مورخ تولید می‌شود. تاریخ را از تفسیر گریزی نیست. از سوی دیگر، وقایع و رخدادهای جوامع گذشته نه محصول ساختارهای عینی بلکه حاصل ساخت و سازهای انسانی است. این هر دو ویژگی به خصیصة سازه‌گرایانة تاریخ پساساختاگرا دلالت دارد.

تاریخ مردم‌مدار: تاریخ مردم جای تاریخ ساختارها را می‌گیرد. خوانش تاریخی این بار با مرکزیت جهان زندگی روزانه (حیات خلاق فرهنگی) به‌طور خاص با تأکید بر صداهای خاموش و رویدادهای فراموش شده صورت می‌گیرد.

از جزء به کل: در این رهیافت باید به اجزاء (مردم)، جایگاه و نقش آن در صورت‌بندی کل (ساختارها) پرداخت: پس تمرکز بر وقایع، رویدادهای احتمالی و تصادفی، روابط و تفاسیر مردم در زندگی روزمره است تا تاریخ از جزء به کل نوشته شود. همچنین در بعد زمانی نیز تأکید بر دوره‌های ناپیوسته، منقطع و مطابقت‌ناپذیر تاریخی است.

5) تاریخ ساختارگرا/ تاریخ پساساختارگرا: یک دوگانه

با بررسی آنچه تا پیش از این استدلال شد، تحقیق حاضر در مورد نسبت میان دو رهیافت تاریخ‌نگاری ساختارگرا و تاریخ‌نگاری پساساختارگرایی، بر این مدعاست که میان آن دو، یک گسست یا انقطاع کامل معرفت‌شناختی/روش‌شناختی وجود ندارد بلکه از آنجا که تاریخ انتقادیِ جدید محصول واژگونه‌گی تاریخ ساختارگرایانه به علایق پساساختارگرایانه در تاریخ‌نگاری است، در نهایت، نسبتی از نوع دوگانگی میان آن دو برقرار است. به این ترتیب، تاریخ پساساختاگرا از رهگذر نقد تاریخ ساختارگرا و مهم‌ترین مفروضات آن (بازسازی، عینیت، کل‌گرایی، تاریخ ظاهری، تبیین یا علت‌کاوی‌های ساختاری) به عنوان رویکردی ممکن به تاریخ‌نگاری طرح می‌گردد.

در واقع، تاریخ پساساختاگرا به عنوان یک رهیافت بازاندیشانه بر تاریخ آرشیو (ساختارگرا) یعنی مبتنی بر نقد درونی اصول آن مطرح می‌گردد. این رهیافت، تاریخ‌نگاری ‌ساختاری و دانش موجود را از اساس طرد و انکار نمی‌کند بلکه آن را ناکافی، ناقص، غیرمنصفانه و در صورت انتقادی‌تری ابزار قدرت می‌داند که همة حقایق، به دیگر سخن، حقایق بسیاری را بازگو نکرده و آگاهانه یا ناآگاهانه آن را در حاشیه قرار داده است. در این سکوت و بازنمایی‌های غیرمنصفانه، غالباً مناسباتی از قدرت فعال و پنهان است. به همین دلیل باید آن را مورد تردید قرار داد، به چالش کشیده و سازوکارهای آن را آشکار ساخت. این رسالت تاریخ‌نگاری پساساختارگرایانه به‌طور خاص تاریخ انتقادی جدید به واسطة واژگونه‌سازی سوژة روایت‌گر تاریخ از کلان ساختارها به نفع زندگی روزمرّه است؛ یک چرخش به سوی تاریخِ جایگزین.

 

بحث و نتیجهگیری

آنچه در این تحقیق با هدف بررسی اندیشة ساختاری در تاریخ انجام شده است، در واقع، بررسی ابعاد منطقی این مقوله و تحوّلات آن برای تاریخ، تغییرات و تنوع رویکردی تاریخ‌نگاری است. ساختار همواره بخش مهمی از ادبیات نظری/ روش‌شناختی جدید پیرامون تاریخ‌نگاری بوده است، هرچند نسبت آن با تاریخ مادام به یک آشفتگی مفهومی و تکنیکی دچار بوده است؛ چراکه همواره ذیل مباحث دیگرِ مرتبط به آن پرداخته شده است. در این تحقیق کوشش گردید تا این بار به‌طور اختصاصی و طی یک تحقیق از موضع فلسفة تاریخ، در باب اندیشة ساختاری و تاریخ، نسبت‌یابی شود. آنچه در بررسی‌های این پژوهش به دست آمده بیانگر آن است که بر خلاف دیگر حوزه‌های علوم انسانی، در مورد تاریخ نمی‌توان به سادگی و یا به صراحت و قطعیتی از پیش معین، از مبانی پاردایمی اثبات‌گرایی، تفسیری و انتقادی به عنوان مفروضات حاکم بر استراتژی‌های تحقیق تاریخی سخن گفت.

در مورد تاریخ‌نگاری، وضعیت پیچیده‌تر است؛ به این معنی منطق تاریخ‌نگاری لزوماً ضداثباتی یا به‌طور گریزناپذیری تفسیری نبوده است. از سوی دیگر، شناسایی رویکردی تماماً پوزیویتیستی در باب تاریخ‌نگاری هیچ‌گاه حتی در آغازین مرحلة علمی‌شدن تاریخ که متأثر از مکتب اثبات‌گرایی بوده است، ممکن نگردید. بررسی‌های انجام شده در این تحقیق مبتنی بر مفاهیم و مفروضات فلسفة تاریخ نیز تحوّلات تاریخ‌نگاری، به شناسایی یک پارادایم یعنی پارادایم تاریخی‌گرا انجامید که طی دو مرحله از تحول، از درون چرخشی معرفت‌شناختی یافته است. در هر مرحله بر اساس منطق حاکم، فهمی مشخص از تاریخ و تاریخ‌نگاری به دست داده می‌شود که دوگانة شناسایی شده در این تحقیق؛ تاریخ ساختارگرا/ تاریخ پساساختارگرا، به این تحوّلات باز می‌گردد.  

مرحلة اوّل: تاریخِ علمی، نخستین بار متأثر از نظریة اثبات‌گرایی در اواخر قرن هجدهم شکل گرفت. اما این باعث نمی‌شود تا بتوانیم از نوعی معرفت‌شناسی صریحاً پوزیویتیستی در باب تاریخ سخن بگوییم زیرا موضوع تاریخ گذشته است و گذشته در آنِ واحد از دسترس مشاهده و تجربة مستقیم انسان خارج است. اما در فرآیند علمی‌شدن، تاریخ از مفروضات پوزیویتیستی متأثر شده و یک پوشش شبه‌اثباتگرایانه به خود گرفت. بر همین اساس، تاریخِ واقعی، با در نظر داشتن یک گذشتة مستقل و کشف‌پذر، به عنوان دانش راستین از گذشته طرح گردید. یافته‌های این پژوهش بیانگر غلبة فهمی ساختارگرا از تاریخ در پوشش شبه‌اثباتگرایانه است که در گرایش به کشف قوانین و علت‌های بزرگ نمود می‌یابد.

مرحلة دوم: به‌طور خاص با چرخش فرهنگی ناشی از نفوذ دلالت‌های پست‌مدرنیسم، میان ابژة تاریخ و سوژة داننده فاصله‌زدایی گردید تا تاریخ واقعی و حقیقت‌یاب انکار گردد. این از یک سو، مرگ تاریخ‌گرایی است زیرا موضوع تاریخ (گذشته) دیگر از خود تاریخ مستنثی نمی‌شود تا کشف حقیقت یا تبیین امور از رهگذر بازسازی دقیق و جزء به جزء آن هدف باشد. بنابراین تاریخ کل، قطعی و واقعی به موازات بازشناخت تاریخ به مثابه متن ناممکن شد. از سوی دیگر، این موضِع به شکوفایی پاردایم تاریخ‌گرا منجر شد زیرا در تحول جدید، از درک گذشته به عنوان واقعیت خارجی عبور و بر متن تمرکز می‌شود؛ تاریخ برساخته‌ای متنی یا ساخت مورخان است. بر این مبنا، تعدد روایت‌ها و تواریخ، به رسمیت‌ شناخته و اعتبار می‌یابد. اقتدار تاریخ ساختاری شکسته و این بار سوژه‌هایی جدید به تاریخ راه یافت؛ عناصر و زمینه‌های خرد اما فراموش شده (انسان در بطن زندگی روزمره). تاریخ پساساختارگرا به این بخش از تاریخ مربوط است.

 

تشکر و قدردانی

 نویسندگان مقاله، از ‌نظرات آقایان دکتر محمد‌تقی ایمان و دکتر منصور طبیعی سپاسگزاری می‌نمایند.

 

 

1- Annal

2- Taylor &MacRaild

3- Jenkins

1- Aagaard

2- Kellner

3- Seidman

[7]- Kraib

[8]- Newman

1- Marx

2- Hegel

3- Blaikie

1- Elton

2- Carr

3- Collingwood

4- Dilthey

5- Haydenwhite

6- Ranke

1- Clark

2- Durkheim

3- Parsons

4- De Saussre

5- Scott & Lopez

1- Ritzer

1- Benton

1- Darcin

2- Winderleband

3- Richert

4- Ricoeur

5- Foukcault

6- Derrida

1- Coser

 

Aagaard, A. (2021). Poststructuralism and the Challenge of History, in Benjamin, C. (eds), Routledge Handbook of Historical International Relations, London: Routledg.
Atkinson, R. F. (1978). Knowledge and Explanation in History: An Introduction to the Philosophy of History, NewYork: Cornell University Press.
Bentley, M. (1999). Modern Historiography: An Introduction, London: Routledge.
Benton, T & Craib, I. (2011). Social Science Philosophy (Translated to Persian by S. Mosamiparast), Tehran: Agah Publication. 
Blaikie, N. (2015). Approaches to Social Enquiry, (Translated to Persian by H. Hosni, M.T. Iman and M. Majdi), Qom: Research Institute of Hawzeh and University. [In Persian].
Burke, P. (1997). Origins of Cultural History; Varieties of Cultural History, New York: Cornell University Press.
Burke, P. (2008). What is Cultural History, England: Cambridge University Press.
Caplan, J. (1989). Postmodernism, Poststructuralism, and Deconstruction: Notes for Historians, Central European History, 22(3/4), 260-278, https://doi.org/10.1017/S0008938900020483
Carr, E.H. (1998). What Is History?  (Translated to Persian by H. Kamshad), Tehran: Kharazmi Publications. [In Persian].
Clark, E. (2018). History, Theory, Text: Historians and the Linguistic Turn (Translated to Persian by Hashem Aghajari), Tehran: Morvarid Publication. [In Persian].
CollIngwood, R. G. (1993). The idea of History, Oxford New York: Oxford University Press.
Corlew, A. (2010). Poststructuralism as Historiographical Paradigm, Available at SSRN: https://dx.doi.org/10.2139/ssrn.2318899
Coser, L. (2010). Masters of Sociological Thought: Ideas in Historical and Social Context. (Translated to Persian by M. Salasi), Tehran: Elmi Publications. [In Persian].
Craib, I. (2014). Modern Social Theory: From Parsons to Habermas (Translated to Persian by Abbas Mokhbar), Tehran: Agah Publication. [In Persian].
Hegel, G.W. (2005). Vorlesungen uber die Philosophie der Geschichte Einleitung, (Translated to Persian by H. Enayat), Tehran: Shafi'i Publication. [In Persian].
Hunt, L. (1989). The New Cultural History, California: University of California Press.
Iggers, G. (1997). Historiography in the Twentieth Century: From Scientific Objectivity to the-Postmodern Challenge, United States of America: Wesleyan University Press.
Iman, M.T (2011). Philosophy of Research Method in Humanities, Qom: Research Institute of Hawzeh and University. [In Persian].
Jaspers, K. (2013). The Origin and Goal of History, (Translated to Persian by M.H. Lotfi), Tehran: Kharazmi Publications. [In Persian].
Jenkins, K. (2005). On ‘What is History?’ From Carr and Elton to Rorty and White, London and New York: Routledge.
Jenkins, K. (2007). Rethinking History (Translated to Persian by H.A. Nowrouzi), Tehran: Agah Publication. [In Persian].
Kellner, H (1987). Narrativity in History: Post-Structuralism and Since, History and Theory, 26(4):1-29, https://doi.org/10.2307/2505042
Lemon, M. C. (2003). Philosophy of History, New York: Routledge.
Lorenz, C. (2015). History: Theories and Methods, In James D. W. (eds), International Encyclopedia of the Social & Behavioral Sciences, Oxford: Elsevier.
Munslow, A. (1997). Deconstructing History, NewYork: Routledge.
Murphey, M. G. (1973). Our Knowledge of Historical past, United States of America: The Bobbs Merrill Company.
Newman, S. (2021). Power and Politics in Poststructuralist Thought: New Theories of the Political, (Translated to Persian by J. Jahangiri and H. Purnik), Tehran: Agah Publication. [In Persian].
Poster, M (1997). Cultural History and Postmodernity, New York: Columbia University Press.
Ritzer, G. (1999). Contemporary Sociological Theory (Translated to Persian by M. Salasi), Tehran: Scientific Publications. [In Persian]
Scotchpool, T. (2008). Vision and Method in Historical Sociology, (Translated to Persian by H. Aghajari), Tehran: Markaz. [In Persian].
Scott, J. &, Lopez. J. (2011). Social Structure, (Translated to Persian by Y. Safari), Tehran: Ashian. [In Persian].
Seidman, S. (2016). Contested Knowledge: Social Theory Today, (Translated to Persian by H. Jalili), Tehran: Ney Publication. [In Persian].
Sewell, W. H. (1992). A Theory of Structure: Duality, Agency, and Transformation', American Journal of Sociology, 98(1): 1-29. https://doi.org/10.1086/229967
Stanford, M. (1998). An Introduction to the Philosophy of History, USA; Massachusetts:   Blackwell Publishers.
Steewart, D., Kamis, K. (1984). Secondry Resesrch: Information Sources and Methods, Newbury Park, CA: Sage.
Taylor, A. & McRaild, D. (2017). Social Theory and Social History, (Translated to Persian by M. Ghafouri) Tehran: Samt Publication. [In Persian].
Topolski, J (1994). Histography between Modernism and Postmodernism, Netherlands Amsterdam: Rodopi.
Tucker, A. (2009). A Companion to the Philosophy of History and Historiography, United Kingdom: Blackwell publishers.
Walsh, W. (2013). Introduction to the Philosophy of History, (Translated to Persian by Z. Alaei Tabatabai), Tehran: Amir Publications. [In Persian].
Walsh, W. H. (1960). Philosophy of History: An Introduction, United States of America: Harpert & Brothers Publishers.