نوع مقاله : مقاله مروری
نویسندگان
1 دانشآموخته دکتری جامعهشناسی، دانشکده علوم اجتماعی، دانشگاه یزد، یزد، ایران
2 دانشیار گروه جامعه شناسی، دانشکده علوم اجتماعی، دانشگاه یزد، یزد، ایران
3 استاد گروه جامعهشناسی، دانشکده علوم اجتماعی، دانشگاه یزد، یزد، ایران
4 استادیارگروه مددکاری و سیاستگذاری اجتماعی، دانشکده علوم اجتماعی، دانشگاه یزد، یزد، ایران
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
Background and Aim: Research on human bahavoir and attitudes has always been the subject of debate throughout history. The social sciences undertake the study of the ever-changing nature of human behaviors and actions. Due to the human's creative agency alongside their rationality, attaining a comprehensive understanding in this domain is often met with skepticism. Moreover, the social sciences have inherent limitations and uncertainties, particularly concerning the researcher's role within the rsearch process. Consequently, many scholars have criticized prevailing methodologies, prompting the development of diverse research techniques within the social sciences. Among these, critical ethnography emerges as a particularly potent and innovative method. This article attempts to examine the ontological, epistemological, and methodological foundations of critical ethnography.
Methods and Data: This study employs a documentary research methodology.
Findings: Critical ethnography, with its distinctive technique of participant observation, opens avenues for a broad spectrum of data collection methods, ranging from photography and mixed media to discourse analysis. This flexibility allows researchers to select methods that align with their preferences and project needs, fostering the potential for new and intresting insights.
Conclusion: The application of critical ethnography enables researchers in the social sciences to maneuver among dominant paradigms and leverage their capabilities through pragmatist insights, utilizing ethical emic approaches, thereby enhancing sociological understanding and insight, which, of course, is entirely critical in nature.
Key Message: In his critical ethnography framework, Carspecken introduces a new approach characterized by paradigmatic interweaving that is entirely critical. This approach provides an opportunity to utilize a wide range of data collection techniques, from photography and mixed media to various discourse analysis methods.
کلیدواژهها [English]
مقدّمه و بیان مسأله
در تاریخ علوم اجتماعی مدرن با طیف وسیعی از روشهای تحقیق مواجه بودهایم که اکثر مطالعات تحت سیطره روشهای کمی بوده است اما در چند دهه اخیر تمرکز بر تحقیقات کیفی افزایش پیدا کرده است. پژوهش کیفی، پژوهشی است که شامل روشهای چندگانهای است که نسبت به موضوع مورد نظر خود رویکردی تفسیری و طبیعتگرایانه دارد. به این معنی که پژوهشگران کیفی پدیدهها را در محیط طبیعی آنها مورد مطالعه قرار میدهند و میخواهند این پدیدهها را برحسب معنایی که افراد به آنها میدهند، درک یا تفسیر کنند (Denzin & Lincoln, 1994: 2). تحقیقات کیفی دارای روشهای متعدد و متنوعی هستند که برای نمونه میتوان به پدیدارشناسی[1]، روایتپژوهی[2]، گرانددتئوری[3] و مردمنگاری[4] اشاره کرد.
در این میان، مردمنگاری، هم بهعنوان شیوه جمعآوری اطلاعات و هم بهعنوان یک روش تحقیق و هم بهعنوان یک نظریه مطرح است. استفاده از این روش به پژوهشگر امکان میدهد تا موضوع را بسیار عمیق و دقیق شناسایی کند. در واقع، اصطلاح مردمنگاری هم به فرآیند و هم نتیجه اشاره دارد (Agar, 1980: 1) و علیرغم این که دادههای کمّی در اغلب تحقیقات، نقش محوری دارند اما روششناسی مردمنگاری بهعنوان یک روش کیفی قلمداد میشود.
جدول 1- ویژگیهای مردمنگاری متعارف و مردمنگاری انتقادی (Hairon, 2008: 71)
مردمنگاری انتقادی |
مردمنگاری متعارف |
فرایند بازاندیشانة انتخاب از بین بدیلهای مفهومی و انجام |
توصیف و تحلیل فرهنگ متعارف، جهت نشاندادن نظام معانی از طریق تفسیر |
پرسش درباره آنچه که میتوانست باشد |
آنچه را که هست توصیف میکند |
تغییر فرهنگ از طریقتوسعه روابط گفتوگویی بین پژوهشگران |
توصیف فرهنگ |
مطالعه گروههای اجتماعی حاشیهای و سرکوبشده با هدف |
تأیید وضع موجود و معانی که مفروض و مسلم انگاشته |
همزمان هرمنوتیکی (تفسیری) و رهاییبخش |
هرمنوتیکی (تفسیری) |
مردمنگاری به روشهای مختلفی تقسیم میشود که هر یک مبانی نظری متفاوتی را بیان میکنند. یکی از این روشها، مردمنگاری انتقادی[5] است. ایـن روش، همانند مردمنگاری متعارف بر تفسـیر کیفـی دادههـا و استفاده از اصـول و قواعـد روش تحلیـل مردمنگاری متکی است. در حالی که مردمنگاری انتقادی روشهای مردمنگاری متعارف را بهکار میگیرد، اما منطق و هـدف سیاسـی و ایـدئولوژیک متفاوتی را دنبال میکند. مردمنگاری انتقادی روشهای مردمنگاری متعارف را با معرفـتشناسـی انتقادی ادغام نموده است. بنابراین مردمنگـاری انتقـادی در رابطـه بـا موضوعاتی مانند ارزشها، ایدئولوژی و بازاندیشی بر مفروضات معرفتشناختی متفاوتی تأکید میکند (Steven, 2010). این مقاله تلاش دارد تا روند توسعه و تکوین رویکرد مردم نگاری انتقادی را بر مبنای مطالعات اسنادی مرور و بررسی کند. در این راستا تلاش میشود تا بنیانهای هستیشناختی، معرفتشناختی و روششناختی این روش مورد بررسی قرار گیرد.
هستیشناسی مردمنگاری انتقادی
ریشه مردمنگاری انتقادی هم در مکتب شیکاگو و نقد اعضای این مکتب از وضعیت افراد و گروههـای حاشـیهای و تحـت سـلطه و هم در انسانشناسی و کارکردگرایی انگلیسی است. این روش در دهه 1970 میلادی با مطالعات پژوهشگران مرکز مطالعات فرهنگی معاصر در دانشگاه بیرمنگام انگلستان توسعه پیدا کرد (Quantz, 1992: 445). اساساً مردمنگاری انتقادی در زمینه اهداف خود و نه روش، با مردمنگاری سنتی بهطور چشمگیری متفاوت است. مردمنگاران انتقادی صرفاً به توصیف یک فرهنگ بسنده نمیکنند؛ آنها قصد دارند آن فرهنگ را دگرگون کنند، قصدی که از تعهد به نظریه اجتماعیِ انتقادی ناشی میشود که معمولاً برگرفته از نظریات یورگن هابرماس[6] است که مردمنگاری انتقادی را در مسیری کاملاً متفاوت قرار میدهد. هدف مردمنگاری انتقادی تجهیز مشارکتکنندگان به آگاهی بیشتر از شیوههای ساخت زندگی روزمره، ایجاد حساسیت نسبت به نقشی که تفاوت قدرت در جامعه دارد و همچنین منابع فکری و عملیای که برای تحول فردی و اجتماعی فراهم میکند. از این نظر، موضوع مردمنگاری انتقادی فراتر از مردمنگاری متعارف است و تضاد بالقوه آن با انتظارات سازمانی و نهادیِ بهرسمیت شناخته شدهاست (Jordans and Yeomans, 1995).
مردمنگاری متعارف غالبـاً از جانـب سـوژههـا و موضـوعات موردمطالعه سخن میگویند، در حالیکه هدف از مردمنگاری انتقادی، توانمندسازی افراد و دادن صدا و اقتدار بیشتر به سوژههای مورد مطالعه است. هـدف آنـان فـرا رفـتن از ظـواهر سـطحی واقعیـت، بهمنظور نشاندادن معانی بدیلی است که بهواسطه قدرت نمادین، سرکوب شده است؛ بنـابراین، مقاومت در برابر قدرت نمادین از طریق برجستهنمودن معانی بـدیلِ سـرکوبشـده، یکـی از اهـداف عمده در مطالعات مردمنگاری انتقادی اسـت، امـری کـه مسـتلزم رد معـانی و مفروضـات مسـلم و تحمیلشده است (Marcus, 1995). در واقع، مردمنگاری انتقادی، همان مردمنگاری متعارف با اهداف سیاسی است (Thomas, 1993).
مردمنگاری انتقادی با این مسئولیت اخلاقی شروع میشود که به فرآیندهای بیعدالتی در محدوده خاص زندگی افراد میپردازد. منظور از این مسئولیت اخلاقی، حس وظیفه و تعهد به احساس آزادی و مسئولیت در برابر رنج انسان است. زمانیکه شرایط زندگی در یک بافت خاص برای سوژهها، آنگونه که باید باشد نیست؛ پژوهشگر تلاش میکند تا شرایط را برای آزادی و برابری بیشتر فراهم کند. مردمنگاری انتقادی به پشت ظواهر میرود، وضعیت موجود را مختل میکند و مفروضات بیطرف و مسلم انگاشتهشده را با روشن کردن عملکردهای اساسی و مبهم قدرت و سلطه برهم میزند و تلاش میکند تا آنچه هست را به آنچه میتواند باشد، تبدیل کند (Denzin, 2001).
مردمنگاری انتقادی، بر کلیت تجربة انسانی و رابطة آن با قدرت و حقیقت تأکید میکند. به اعتقاد مردمنگاران انتقادی، قدرت به تجربیـات و روابـط روزمـره شکل میدهد. به این دلیل که معنا در درون کنش تکوین مییابد و کنش نیز بهنوبة خـود متـأثر از منابع و شرایط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است. لذا مردمنگاری انتقادی علاوه بر توصیف، بهدنبـال نقد و تغییر اجتماعی وضع موجود نیز میباشد. از این منظر، مـردمنگـاری انتقـادی ریشـه در علائـق عملی دارد (Harrowing et al., 2010). اگرچه مردمنگار انتقادی، همانند دیگر پژوهشـگران کیفی، مجموعة گوناگونی از موضوعات را جهت تحقیـق و پـژوهش انتخـاب مـیکنـد، امـا موضـوع موردمطالعه در این نوع از پژوهش، همواره با مسئلة قدرت مرتبط است. مردمنگـاری انتقـادی روش مناسبی برای مطالعة پویاییهای قدرت و روابط قدرت در فرهنگ افراد مورد مطالعه اسـت. اهمیـت مطالعة روابط قدرت و پویاییهای آن به این دلیل است که حیات اجتماعی انسانها در مـتن روابـط قدرت ساخت مییابد (Noblit and Murillo, 2004).
روش مردمنگاری انتقادی، با آنکه اشتراکات زیادی با مردمنگاریهای متعارف در پارادایم برساختگرایی تفسیری دارد اما ماهیتاً انتقادی و در واقع شاخهای از روشهای کیفی انتقادی محسوب میشود. رویکرد انتقادی ضمن حفظ بنیانهای اصیل تفسیری-برساختی و تأویلی مردمنگاری، توجه خود را به مطالعة عناصر قدرت، سلطه و نابرابری در فرآیند زندگی اجتماعی معطوف میکند (Schmidt, 2008). در واقع میتوان اینگونه بیان کرد که مردمنگاری انتقادی، دارای معرفتی پراگماتیستی است و حرکتی بین پارادایمی دارد بهگونهای که از پارادایمهای انتقادی، تفسیری و حتی اثباتی نیز بهره میبرد.
معرفتشناسی مردمنگاری انتقادی
در بین صاحبنظران معاصر، کارسپیکن[7] سهم بسزایی در توسعه مردمنگاری انتقادی داشته است. هدف کارسپیکن ایجاد شالوده و مبنایی علمی برای مـردمنگاری انتقادی است. ایجاد شالوده علمی برای مـردمنگـاری انتقـادی در عمـل میتواند مانع از تقلیل و سادهسازی مردمنگاری انتقادی به نوعی انتقاد فرهنگـی و اجتمـاعی شـود. در این پژوهش به دنبال بررسی زمینههای نظری مردمنگاری انتقادی کارسپیکن هستیم. کارسپیکن مردمنگاری انتقادی را گونهای از فعـالگرایـی اجتماعی[8] میداند که در آن هدف محقق بهعنوان یک منتقد، توانمندسازی افراد و تغییر و تحول در واقعیتهای سیاسی و اجتماعی است. در واقع به عقیدهی کارسپیکن، مـردمنگـاری انتقـادی در تلاش برای تغییـر در شـرایط اجتماعی از طریـق توسـعة تجـارب رهـاییبخـش و بازاندیشـی بیشـتر عـاملان فـردی و جمعـی وعادتوارههای آنان است (Carspecken, 1996).
1) ریشههای نئومارکسیستی
برای بیان بنیان معرفتشناسی انتقادی کارسپیکن، دو دیدگاه با یکدیگر در رقابت هستند. نظریه اجتماعی انتقادی مارکسیستی[9] و فلسفه پراگماتیک[10] که شاید مورد اول توسط کارسپیکن بهعنوان یکی از انواع دومی درنظر گرفته شده است (Carspecken, 2001: 9). ریشههای مارکسیستی رویکرد کارسپیکن در تحقیقات آموزشی و گزارشهای اولیه او که به شدت از کارهای نئومارکسیستهای دهه 1970 میلادی متأثر بود، آشکار است. تحقیقات اولیه او که در سال 1991 منتشر شد حاوی گزارشهایی از وقایع اوایل و اواسط دهه1980 میلادی بود؛ از جمله بررسی اشغال و تعطیلی مدرسه کروکتس[11] در انگلستان و ایجاد یک مدرسه جایگزین که توسط کمیته اقدام اجتماعی[12] اداره میشد. در این پروژه ادغام کارهای پل ویلیس[13]، آنتونی گیدنز[14] و یورگن هابرماس با یکدیگر کاملاً مشهود بود.
کارسپیکن ابتدا کار ویلیس (1977) و مرکز مطالعات فرهنگی معاصر در بیرمنگام[15]، به ویژه در مورد شرایط کنش را گردهم آورد. سپس از تفسیر گیدنز (1979) در مورد تمایز بین سیستم اجتماعی و ساختار اجتماعی و استدلالهای او را مورد استفاده قرار داد. استدلالهایی مانند: 1) در همه کنشها، اِعمال قدرت وجود دارد (Carspecken, 1996: 128) زیرا همه کنشها پتانسیل ایجاد تفاوت را دارند؛ 2) عامل در اعمال خود آزاد است اما تابع محدودیتها و تاثیرات فراهنگی و مادی است؛ و 3) اعمال آنها بهطور کلی قابل پیشبینی است. و در نهایت، کارسپیکن، از آثار هابرماس عمدتاً از برداشتهای او از عقلانیت و کنشارتباطی بهره برد. او همچنین همراه با سایر اندیشمندان مارکسیستِ علاقهمند به جنبشهای اجتماعی مانند مانوئل کاستلز[16]، پیتر ساندرز[17]، آلبرتئو ملوچی[18]، کوهن[19] و کلاوس اوفه[20]؛ از تأثیرات جنبشهای اجتماعی بر نهادهای اجتماعی نیز استفاده کرد (Carspecken, 1991: 200). نظریه کنش ارتباطی هابرماس در مرکز کار کارسپیکن قرار دارد.
2) چرخش پراگماتیک
کارسپیکن (1996) در ابتدای نگارش مبحث روششناختی خود، اشاره میکند که رویکرد او بر اساس سنت فیلسوفان پراگماتیک آمریکایی استوار است. اگرچه او تنها به صورت گذرا به نویسندگان پراگماتیست کلاسیک اشاره میکند اما شواهدی از تأثیر عمده آنها در آثارش وجود دارد؛ بهگونهای که آثار بعدی او نیز شامل مباحث گستردهای از کارهای مید[21] و جان دیویی[22] است (Carspecken, 1999). او بهجای استفاده از معرفتشناسی مبتنی بر نظریه بازنمودی[23] یا متافیزیکی حقیقیت، مستقیماً از تقریرهای پراگماتیستی از معنا که در کنش شکل میگیرند، استفاده میکند. کارسپیکن درحالیکه معرفتشناسی متعارف فیلسوفان تجربهگرای انگلیسیِ قرن هیجدهم را رد میکند اما رویکردی بهشدت تجربهگرایانه مبتنی بر کنشها و ادراک روزانه را در کارهایش حفظ میکند. او مکرراً استدلال میکند که تجربه مبتنی بر کنش، سنگ محک معنا ودانش است (Carspecken, 1996: 103). تقریرهای کارسپیکن از پراکسیس (Carspecken, 1996: 122-124)، بیشتر مدیون ویلیام جیمز است تا مارکسیستهای دیگری مانند لنین[24]، مائو[25] یا فریره[26].
کارسپیکن دانش، مفاهیم، باورها و واژهها را بهجای انتزاعات باطنی یا متافیزیکی، بهعنوان ابزاری برای جنبههای عملی زندگی در نظر گرفتهاست؛ و در حالی که او برساختگرایی[27] را رد میکند، آنها را بهعنوان ابزار ساختهشده اجتماعی میداند، به این معنا که بهطور هدفمند برای برآوردن نیازهای روزمره اجتماعی توسعه یافتهاند. این توسعه هدفمند شامل استفاده مشارکتی از نمادهاست که مستقیماً رویکرد او را با رویکرد مید و مکتب شیکاگو و تأکید آنها بر تعریف مشارکتی و ساخت مشترک معانی پیوند میدهد. علاوه بر این، بهجای پذیرش تصویر متافیزیکی سنتی معانی که بهصورت ایستا و در انتظار کشف بود، آنها را بهطور پیوسته در پاسخ به شرایط متغیر، آزمایش و بازآفرینی میکند. شاید واضحترین چیزی که فلسفه پراگماتیستیِ روششناسی کارسپیکن را منعکس میکند، تأکید آن بر مشاهده بهعنوان مبنایی برای توسعه درک معنا باشد (Carspecken, 1996: 11).
بنیانگذاران پراگماتیسم هریک به شیوه خود، آن را بهعنوان یک روش و نه مجموعهای از آموزهها توصیف کردند. مثلاً برای پیرس[28]، پراگماتیسم یک روش علمی برای برطرفکردن شک و تعیین معنا بود که میتوان آن را برحسب کنشهایی که باورها را در یک فرد ایجاد میکنند، درک کرد (Alston, 1956) و یا برای جیمز و دیویی، پراگماتیسم روشی برای خلق حقایق مفید بود؛ بهویژه حقایقی براساس تجربه و مشاهده و با محتوای تفکر انتقادی (Dewey, 1929: 317-354). دیویی بهعنوان یک فیلسوف معتقد به ارزشهای برابری شناخته میشود و به دلیل دفاع سازشناپذیر و مادامالعمرش از آرمانهای دموکراتیک آمریکایی، آزادی شخصی و برابری اجتماعی بهطور گستردهای شناخته شده و مورد احترام بود .ویژگیهای معرفتشناسی انتقادی که کارسپیکن از کینچلو[29] و مکلارن[30] (1994) با اشاره به ارزشها و نمادها بیان میکند، میتواند نقلقول هرکدام از فیلسوفان پراگماتیک کلاسیک باشد. اما تأکید کارسپیکن بر روابط قدرت، این باور را فراتر میبرد و آن را مستقیماً به نظریه اجتماعی انتقادی[31] مرتبط میسازد. او قدرت را دغدغه اصلی محققان انتقادی اعلام میکند و روشهایی را ارائه میدهد که محققان را قادر میسازد تا انحرافات از قدرت را کاهش دهند؛ چراکه ممکن است در ابتدا بر ادعاهای عینی و سپس بر ادعاهای ذهنی و هنجاری-ارزشی تأثیر بگذارند (Carspecken, 1996: 90).
3) ریشههای پدیدارشناختی
در میان پدیدارشناسان، نشانههای محکمی از وجود اندیشه هوسرل[32] و مرلوپونتی[33] در آثار کارسپیکن یافت میشود. مهمترین تأثیر بر کارسپیکن، مفهوم افق[34] هوسرل است که کارسپیکن در مقالهای در سال 1993 آن را به مفهوم افق پراگماتیک[35] تبدیل و معرفی کرد. اگرچه این مفهوم با مفهوم گادامر[36] از افق شباهتهایی دارد اما او از مفهوم گادامر استفاده نکرد. مفهوم کارسپیکن بهطور قابل توجهی گستردهتر است و لایههای زمینهای مختلفی مانند تنظیم زیرساختها، نقشها و ویژگیهای فرازبانی را نیز در بر میگیرد. با این حال، توسعه و گسترش مفهوم جدید او با وارد کردن شرایط اعتبار هابرماس همراه است که شکل افق اعتبار را به خود میگیرند و دربرگیرنده ادعاهای هویتوجودی و ساختارهایی که توسط آنها فعال میشود، است. همچنین به ملاحظات نیروی غیرکلامی و وضعیت ایدهآل گفتار که در اعمالِ معنیدار دخیل است نیز بسط مییابد. در این رابطه، مفهوم کارسپیکن معیاری حیاتی برای درک و ارزیابی ادعاهای اعتبار و معنا ارائه میکند.
ارجاعات کارسپیکن به پدیدارشناسی معمولاً با استناد به دریدا[37] قابل بررسی است. زیرا هم پدیدارشناسی و هم دریدا نقدهایی از ادراک حسی سنتی را بهعنوان مبنایی برای ادعاهایی درباره واقعیت ارائه میکنند. او به دیدگاه ساختارشکنانه دریدا درباره ماهیت پویای واقعیت اشاره میکند، که بر اساس آن ادراکات ما دائماً در حال تغییر هستند؛ و بنابراین دیدگاه ما نسبت به واقعیت در نوسانی دائمی است و به همین ترتیب «واقعیت» خود به مفهومی منسوخ تبدیل میشود (Carspecken, 1996: 14). با این حال، کارسپیکن در آثار بعدی خود، موضع مطمئنتری را که کمتر به هوسرل وابسته است و بیشتر یک فلسفه پراگماتیک و اکسپرسیویست است را اتخاذ میکند؛ در نتیجه از هرجومرج بالقوهای که او در ساختارشکنی دریدا میبیند، اجتناب میکند (Carspecken, 2004).
4) ریشههای اکسپرسیویستی
اکسپرسیویسم[38] کارسپیکن، که ادعاهای حقیقت را مبتنی بر کنشها میداند -یعنی در تجربیات معنادار، نه در ادراک واقعیت مادی- بر سنت برخاسته از فلسفه یونان، که توسط ایدهآلیست آلمانی قرن هجدهم، یوهان گاتفرید فون هردر[39]، احیا شد، تکیه میکند که توسط تیلور[40] (1979) دوباره بیان شد.
ایدة اصلی اکسپرسیویسمِ هردر، این است که زبان مانند هنر، رسانهای خنثی برای نمایش جهان نیست، بلکه به ساخت معنا کمک میکند. ما جهان را از طریق مشارکت بازاندیشانه با آن، که از طریق کنش بیانی انجام میشود، میشناسیم. در چارچوب فلسفة پراگماتیک دیویی، این به اکسپریمنتالیسم[41] (تجربهگرایی) تبدیل میشود، این دیدگاه که دانش جهان از عمل به آن، یعنی از تجربه پدید میآید: کنش و درک در یک رابطة بازاندیشانه هستند که شامل عناصر عینی و ذهنی است (Waks, 1998). افراد معمولی با عمل کردن بر اساس آن، دنیای خود را معنا میکنند، و بنابراین مانند یک محقق به صورت غیرمستقیم با انجام دادن، یاد میگیرند و دنیای خود را در این فرآیند متحوّل میسازند. علاوه بر این، در فلسفة پراگماتیک دیویی، کسب دانش از جهان با دستیابی به تسلط بر آن برابر است. اگر در پایان یک روز کاری، یک سری از کنشها منجر به هدایت شخص به خانه شود، در واقع مشکل چگونگی رسیدن به خانه را حل کرده و دیگر شخص بر آن جنبه از جهان تسلط دارد.
تفکر کارسپیکن نیز متأثر از سه ایدة دیگر است که در آثار هردر به چشم می خورد: الف) مفهومی کلنگر از شخص که توسط هردر بهعنوان واکنشی به دوگانگی حاکم ایجاد شد؛ ب) یک رابطة نزدیک بین اندیشه و زبان، که در آن معانی از نحوة استفاده از کلمات مشتق میشوند و تا حدی از نظر فرهنگی ساخته میشوند؛ و ج) اعتقاد به این که انسان، بخشی از طبیعت است و بایستی دوباره با آن ارتباط برقرار کند؛ دیدگاهی که در تضاد با تصویر روشنگری از انسان بهعنوان عنصری جدا از طبیعت و برتر از آن است.
علیرغم این طیف وسیعی از تأثیرات مارکسیسم، پراگماتیسم، پدیدارشناسی و اکسپرسیویسم ـ التقاطگرایی کارسپیکن بسیار گزینشی است و او فقط آن دسته از ایدههایی را ترسیم میکند که با هدفش مطابقت دارند. برای مثال او تنها، نقش محدودی را به بینشهای ساختگرایی اجتماعی و پستمدرنیسم اختصاص میدهد و تعهد نظریه انتقادی سنتی به هستیشناسی واقعگرا، معرفتشناسی غیرنسبیگرا و ارزشهای روشنگری را مجدداً تأیید میکند (Carspecken, 1999).
روششناسی کارسپیکن نیز مانند هر نظریة التقاطی دیگر دارای نقاط ضعف و قوت است. ممکن است حتی برخی مسائل اصطلاحی را نیز در خود داشته باشد. اگرچه مردمنگاری انتقادی در عنوان تأثیرگذارترین کتاب او آمده است، و روشهای او مشابه روشهای مردمنگاری متعارف است اما علیرغم ارائة نمونههایی از چگونگی انجام مردمنگاریها، رویکرد کارسپکن نه در درون سنت مردمنگاری قرار میگیرد و نه با آن پیوندی داده شده است. هیچ ارجاعی به منابع کلیدی مردمنگاری مدرن وجود ندارد و در واقع، در همهجا (Carspecken, 1999)، کارسپیکن به صراحت نیاز به یک مردمنگاری انتقادی متمایز را به چالش میکشد. این استفاده خاص و نسبتاً گیجکننده از اصطلاحات گاه به توصیف مفاهیم نظری او نیز کشیده میشود. برای مثال، انتخاب عبارت افق پراگماتیک برای اشاره به ترکیب تعدادی از مفاهیم پیچیده برگرفته از آثار هوسرل، هابرماس و دیگران، برای خوانندگان گیجکننده است، زیرا این اصطلاحات در دیگر گفتمانهای فلسفیِتثبیتشده، معانی خاصی دارند و کارسپیکن هیچ تلاشی برای متمایزساختن آن از مفهوم مشابه گادامر، انجام نمیدهد. کارسپیکن از ما میخواهد که باورهای موجود خود را در مورد این مفاهیم و سایر مفاهیم و موضوعاتی که توصیف میکند، کنار بگذاریم، تا بتوانیم گفتمان جدیدی را بپذیریم و توسعه دهیم. البته ممکن است خواننده اعتراض کند که گفتمانهای جدید از انقلاب کوهنی ناشی میشوند که شامل تغییر پارادایم است و نه از ترکیب عناصر برگرفته از طیف وسیعی از نظریههای موجود.
همچنین عناصر نظری که کارسپیکن استفاده میکند، خود از نظریههای منسجم و یکپارچه دیگری گرفته شدهاند، و محقق باید در نظر بگیرد که آیا قطعهقطعه کردن و به همچسباندن آنها به این روش قابل قبول است یا خیر. در اینجا حداقل دو مشکل کلیدی وجود دارد، در مورد عناصری که او استفاده میکند و همچنین مواردی که او نادیده می گیرد؛ اولاً، این عناصر در چارچوب نظریههای پیچیدهای که از آن سرچشمه میگیرند، تثبیت و بیان شدهاند و اگر آن زمینه نظری نادیده گرفته شود، تنها میتوان به درک سطحی از آن دست یافت. ثانیاً، مشکل مربوط به دلایلی است که براساس آن بقیه نظریه نادیده گرفته میشود. التقاط کارسپیکن نه بر اساس رد مستدل و نه حتی مسألهسازبودن آن دسته از کارها، بلکه کاملاً در راستای دستیابی به هدفش بوده است، راهبردی که ریشه در پراگماتیسم عمیق فلسفی او دارد. اگرچه کارسپیکن فرض میکند که منطق و توجیه التقاطگرایی خود را ارائه میکند اما او از بنیاد فلسفی پراگماتیستی کارش هیچ بحثی به میان نمیآورد که این دقیقاً در تضاد با توضیح دقیق و علمی او از مفاهیم هابرماسی است که او هوشمندانه از آن برای پایهگذاری سیستم بررسی اعتبار خود استفاده میکند.
تعهد کارسپیکن به نظریة انتقادی در هنگام پرداختن به مسائل مربوط به اعتبار، معرفتشناسی و جهتگیری ارزشی در طول تبیین روششناسی بسیار زیاد است اما این تعهد زمانی که به تفسیر یافتههای تحقیق میرسد، کاهش مییابد. بنابراین، اگرچه کارسپیکن در بخش پایانی کار خود از نظریههای کلان اجتماعی استفاده میکند و مراحل چهارم و پنجم خود را بهعنوان تحقیق کیفی انتقادی بهویژه نقطهنظر خاص انتقادیبودن آن میداند، اما در این مراحل تنها ارجاعات گذرا به محققان انتقادی وجود دارد و او هیچ نمونة صریحی از تفسیرهای مبتنی بر نظریه انتقادی ارائه نمیکند. علاوه بر این، گاهی در نکات کلیدی گزارشهای او، مفروضات پوزیتیویستی ناسازگار با نظریة انتقادی ظاهر میشوند، مانند نیاز به حداقلکردن سوگیری مرتبط با دیدگاه شخصی محقق.
در واقع، بهطور کلیتر، ترکیب نظریههایی که کارسپیکن از آنها استفاده میکند، باید فوراً این سؤال را در ذهن محقق ایجاد کند که آیا ترکیب آنها باعث انسجام بیشتری میشود و نتیجه تحقیق را تقویت میکنند و یا این که دیدگاههای متناقضی را ارائه میدهند که باعث از بین رفتن یکپارچگی علمی آن میشود. او نیازی به تطبیق صریح این نظریهها و حتی عناصری از آنها با یکدیگر یا با نظریه اجتماعی انتقادی که جهانبینی فراگیر کار او را تشکیل میدهد، نمیبیند. در عوض، او آنها را به این دلیل کنار میگذارد که نگرش پراگماتیستی دارد و بر اساس آن، چنین ظرافتهای نظری اهمیتی ندارد. با این کار، او بهطور پنهانی وظیفه توجیه فلسفة پراگماتیک را به عهده میگیرد، تا حدی که با بیان آن در کار او تناسب ندارد و مستلزم کاوش نظری قابل توجهی توسط محقق است. اگرچه التقاط او ناگزیر از گفتمانهای متفاوت و گاهی نامتناسب استفاده میکند و پیچیدگی و مبهمبودن گزارشهایش را افزایش میدهد و تا حدی انسجام آنها را تضعیف میکند، اما برتری آن در اعطای مجوز به محقق برای بهکارگیری روشها و فرآیندهای متنوع و طیف وسیعی از روشهاست. در رابطه با نقش نظریه اجتماعی انتقادی در فرآیند تحقیق، موضعگیری اولیة محقق به تأمل در ارزشهای شخصی و شناسایی سوگیریها محدود میشود و بیطرفی محقق، مفهومی است که با پذیرش محقق انتقادی از سوگیری بهعنوان یک جنبه اجتنابناپذیر و بالقوه مثبت فرآیند تحقیق در تضاد است.
با استفاده از سنخشناسی مایکن فاین[42](1994) در ارتباط با مواضع پژوهشگران کیفی، میتوان انواع موضع مردمنگار را دستهبندی کرد. به اعتقاد فاین پژوهشگران کیفی سه موضع را در جهت بازنمایی و ارائه دادهها و افراد مورد مطالعه اتخاذ میکنند.
1) موضع نهفته[43]: در این موضع اطلاعات صرفاً بیطرفانه و بدون داشتن موضع سیاسی و روشن منتقل میشود. مردمنگار میخواهد موضعی پنهان و نامرئی داشته باشد. در این موضع یافتههای پژوهش غالباً ایستا و فاقد ارتباط با زمینههای کلانتر هستند؛
2) موضع صداها[44]: در این موضع سوژههای مطالعه در مرکز توجه هستند و صدای ایشان معانی و تجارب بومیشان را منتقل میکند. در اینجا مردمنگار در میدان حضور دارد اگرچه موقعیت و موضعگیری او روشن وصریح نیست، اما نظرات و تجارب افراد مورد مطالعه را بصورت نقل قولهای ویرایش نشده و لفظ به لفظ در گزارش خود ارائه میدهد؛
3) موضع فعال[45]: مردمنگار موضع روشن و صریحی دارد و در فعالیتهای نیروهای مسلط و غالب مداخله میکند و تأثیرات مادی محلهای به حاشیهراندهشده را در معرض دید عموم قرار میدهد و برای آنها بدیلهایی پیشنهاد میکند. مردمنگار در اینجا در موضع فعالتری قرار دارد و پیوسته در برابر بیعدالتیها موضع میگیرد و پیوسته نقش، موضع و تأثیر خود را بر فرآیند پژوهش مورد بازاندیشی و تأمل انتقادی قرار میدهد. از نظر فاین، این موضع انطباق بیشتری با مردمنگاری انتقادی دارد (Fine, 1994: 17-24).
روششناسی مردمنگاری انتقادی
کارسپیکن، پنج مرحله را جهت انجام مردمنگاری انتقادی مطرح میکند. اگرچه، این مراحل بـه ترتیب و متعاقب یکدیگر آمدهاند؛ اما آنها را نباید فرایندی خطی دانست (Smyth and Holmes, 2005). قبل از ورود به میدان و انجام مراحل پنجگانه تحقیق، محقق بایستی گامهای مقـدماتی را برای توسعه یک برنامه پژوهشی بردارد. بدینمنظور کارسپیکن بـه محققـان توصـیه مـیکنـد تـا فهرستی از پرسشها و مضامین خاص را برای مطالعه تهیه کنند. از اینرو، محقق قبـل از ورود بـه میدان پژوهش بایستی دو فهرست تهیه نماید. در فهرست نخست، عناوین پرسشها و موضـوعات قابل تحقیق، مشخص میگردد. این فهرست میبایست بهاندازه کافی انعطافپذیر باشد تـا بتـوان در طول تحقیق برحسب ضرورت پرسشهـای جدیـدی را بـه آن اضـافه کرد. بـهاعتقـاد کارسـپیکن، مردمنگاران انتقادی نباید در انجام تحقیق صرفاً بر یک سؤال پژوهش تمرکز نمایند، بلکه آنها باید فهرستی از پرسشهای منعطف و همهجانبه را درباره موضوع موردمطالعه مطرح کننـد، تـا از طریـق آن عوامل و بسترهای تاریخی اجتماعی و سیاسی مرتبط با روابط قدرت را کشف و شناسایی نمایند. و در فهرست دوم، محقق باید فهرستی از اطلاعات مورد نیاز را کـه بـرای پاسـخگـویی بـه ایـن پرسشها ضروریاند، تعیین نماید (گرگی و گودرزی، 1397).
مرحلة اول در مردمنگاری انتقادی کارسپیکن، جمعآوری اسناد و مدارک و دادههای مشـاهدهای است. محقق در این مرحله از پژوهش، در موقعیت مشاهدهگر و ناظر بیرونی با حداقل سطح تماس و مشارکت با افراد موردمطالعه قرار دارد. هدف از مشاهده در این مرحله، دستیابی به شناخت کلی و عام از موضوع موردمطالعه، از طریق مشاهده طبیعی[46] و یادداشتبرداریهای میدانی است. حضور محقق در میدان پژوهش و ثبت و ضبط اطلاعات باید بهطور غیرملموس انجام گـردد. در ایـن مرحله، محقق بایستی بهعنوان یک مشاهدهگر بیرونی، دادههای مشاهدهای را از نگاه خـود جمعآوری نماید. این مرحله، تماماً غیرتزاحمی است و در آن تنها صدای پژوهشگر شنیده میشود. دادههای جمعآوری شده تکگویانه است و محقق از موضع سوم شخص و اتیک بـه جمـعآوریدادهها میپردازد. بهمنظور دستیابی به اطلاعات بیشتر و توصیف عمیقتر زمینه مورد مطالعه، محقق باید مشاهدات و توجه خود را از افراد به گروههای اجتماعی و سپس به رفتارها معطوف کند. در این مرحله، محقق باید تمام جزئیات میدان مورد مطالعه اعم از ژستها و حالات چهـره، وضـعیت بـدنی، نحوه نشستن و برخاستن و رویدادهای خاص در زمینه مورد مطالعه را ثبـت و یادداشـت نمایـد. عـلاوه بـر یادداشـتهـای میـدانی محقـق مـیتوانـد از یادداشـتهـای شخصـی روزانه بهعنوان منبع مکملی از دادهها استفاده نماید. لذا، دادهها در قالـب یادداشـتهـای میـدانی و شخصی جمعآوری میگردد. انجام مشاهده در این مرحله تا زمانی ادامه مییابد که امکان جمعآوری اطلاعات جدید در میدان از طریق مشاهده وجود نداشته باشد. از دادههای مشـاهدهای جهـت ارائـه گزارش و توصیف زمینه مورد مطالعه، استفاده میشود (Hardcastle et al., 2006).
هدف از مرحله دوم، تحلیل دادههای مشاهدهای جمعآوریشده در مرحلة نخست میباشـد. ایـن تحلیل بر مبنای مفاهیم دستدوم یا دادههایی است که محقق بـهصـورت اتیـک جمـعآوری نمـوده است. محقق در این مرحله بهدنبال شناسایی معانی مندرج در دادههای مشاهدهای است. لذا تحلیل در این مرحله بازساختی است و براساس مفاهیم دستدوم انجام میگردد. در مجموع، تحلیل در این مرحله ترکیبی از کدگذاری سطح پایین، تحلیل بازساختی اولیه و تحلیل افق کاربردشناختی اسـت .این تحلیلها براساس مضامین فرهنگی و عوامل سیستمی غیرقابل مشاهدهای ارائـه مـیگـردد کـه توسط کنشگران و مشارکتکنندگان در پژوهش مفصلبندی نگردیده است (Carspecken, 1996). بااینحال، تحلیلهای انجامشده در این مرحله مقـدماتی اسـت؛ زیـرا ایـن تحلیـل در مراحـل بعـد، ازطریق جمعآوری دادههای مصاحبهای، بسط یا مورد بازبینی قرارمـیگیـرد؛ بنـابراین درحـالیکـه مرحلة اول با قلمرو عینی مرتبط است، پژوهشگر در مرحلـة دوم بـه کشـف و شناسـایی قلمروهـای ذهنی و هنجاری میپردازد. هدف از این مرحله بازسازی افق پسزمینه[47] یا شالوده ارزشها، باورها و مفروضاتی است که به رفتار مشارکتکنندگان شکل میدهد. به اعتقاد کارسـپیکن، محقـق ازطریـق بازسازی و مفصلبندی افق پسزمینه میتواند از زیستجهان و فرهنگ کنشـگران شـناخت کسـب نماید (Hardcastle et al., 2006). در این مرحله از نظریه کنش ارتبـاطی هابرمـاس، جهـت تحلیل دادههای اولیه و همچنین توصیف باورهایذهنی و هنجاری کـه رفتـار مشـارکتکننـدگان را هدایت میکند، استفاده میشـود. در ایـن مرحلـه، در تحلیـل دادههـا بـه روابـط قـدرت، نقـشهـا و تعاملات اجتماعی درون میدان توجه میشود و محقق در گام نخست بـا اسـتفاده از کدگـذاری سـطح پـایین، رویدادهای معمول و غیرمعمـول را شناسـایی و مشـخص مینمایـد. کدگـذاری در ایـن مرحله، در سطح پایینی از انتزاع قرار دارد. بنابراین، کدگذاری سطح پـایین را نمـیتـوان فـینفسـه تحلیل دانست، بلکه نوعی سازماندهی مقدماتی دادهها برای تحلیل دادهها در مراحل بعـدی نظیـر بازسازی میدانهای معنا و بازسازی اعتبار است. محقق پس از کدگذاری سطح پـایین بـه بازسـازی میدانهای معنا میپردازد.
بازسازی میدان معنا، یکی از مفاهیم اصلی در این مرحله است که برای انجام مراحل بعدی تحلیل دادهها، نظیر بازسازی اعتبار ضروری است. میدان معنا طیفی از معانی ممکن و کلی است که جهت فهم و تفسیر یک کـنش یـا کنشـگران اجتماعی ایجاد میشود؛ بنابراین میدان معنـا اشـاره بـه طیفـی از معـانی ممکـن دارد کـه حاصـل تبیینهای بالقوه محقق از شرایط و موقعیتهای مورد مشاهده اسـت. کارسـپیکن ایـن تبیـینهـای بالقوه را میدانهای معنا مینامد. ازنظر وی، معنا همواره در درون یک میدان بهمثابهی امـری ممکن تجربه میشود. ساخت و صورتبندی میدانهای معنا، فرایندی هرمنـوتیکی و بـینالاذهـانی است. بدین معنی که محقق میبایست خود را در موقعیت همهی کسانی قرار دهد کـه در یـک کـنش درگیر میباشند. بنابراین بازسازی اولیة معنا، مستلزم فرایندی هرمنوتیکی است که بـهموجـب آن محقق از یک فهم کلیگرایانه و ضمنی به شیوههای روشن، توصـیفیتـر و ضـخیمتـر فهـم حرکـت میکند. لذا، بازسازی اولیه معنا مستلزم آن است که محقق میدانهـای معنـا را از حالـت ضـمنی و سربسته بهحالت گفتمانی تبدیل نماید. بهعبارتدیگر، هدف شناخت زیستجهانی است کـه بـه نحـو کلگرایانهای سازمانیافته است و تنها ازطریق استدلال و تأمـل مـیتـوان بـه شـیوهای مـنظمتـر و عقلانیتر با آن ارتباط برقـرار نمـود. لـذا، هـدف محقـق از بازسـازی میـدانهـای معنـا، شـناخت و مفصلبندی معانی اصلی و ممکنـی اسـت کـه افـراد بـهطـور آشـکار یـا تلـویحی در مصـاحبههـا و اظهارنظرهای اولیه خود بیان داشتهاند. هدف آگاهی یافتن از معانی است که به دلایل مختلف نادیده گرفتهشده است (Hardcastle et al., 2006).
تحلیلهای بازساختی اولیه همـواره حـاوی عنصری تعیننیافته و غیرقطعی اسـت؛ زیـرا محقـق بایـد بـه گمانـهزنـی دربـاره معـانی دادههـای جمعآوریشده اولیه بپردازد و معانی ممکن آن را کشف و شناسایی نماید. با اینحال، میدان معنایی که توسط محقق بازسازی میشود ممکن است کاملاً بـا معنـایی کـه توسـط مشـارکتکننـدگان در تحقیق ساخته میشود، همانند نباشد. درنتیجه، معنای تولید شده توسط محقق ممکن اسـت، مـورد توافق یا مخالفت مشارکتکنندگان در پژوهش قرار گیرد (گرگی و گودرزی، 1397).
مرحله سوم، مرحلة ورود به تولید دادههای گفتوگویی است. در این مرحله، محقق مجدد وارد میدان میشود و این ورود با اطلاعرسانی به مشارکتکنندگان انجام میشود. در واقع، محقق به سوژههای مورد مطالعه خود اطلاع میدهد که پژوهشی در این راستا در حال انجام است. هدف از این مرحله ایجاد شرایطی برای گفتوگو و دیالوگ بین پژوهشـگر و مشارکتکنندگان در پژوهش و دادن صدا به آنان میباشد. این امر منوط به اتخاذ رویکـرد امیـک ازسوی محقق است. این مرحله به دموکراتیکشدن فرایند پژوهشکمک میکنـد. در این مرحله، جمعآوری اطلاعات از نقطه نظرات و دیدگاههای سوژههای مورد مطالعه از طریق مصاحبه و بهصورت فردی انجام میشود. «مصاحبه نقش محوری دارد؛ زیرا مصاحبه به مشارکتکنندگان پژوهش این امکان را میدهد تا سازههای تولیدشده از سوی محقق را مورد چالش قرار دهد» (Carspecken, 1996: 105).
مصـاحبه بـا افـراد موردمطالعه، فرایندی هرمنوتیکی و تفسیری است و آن را نمیتوان فرایند ساده جمعآوری اطلاعات و مستقل از زمینه دانست. ازاینرو، ایجاد راهنمای مصاحبه برای انجام مصاحبههای نیمهساختیافته در این مرحله ضروری است. راهنمای مصاحبه، برپایة دادههای مشاهدهای جمعآوریشده از مراحـل پیشین تهیه میشود. ازطریق دادههـای حاصـل از مصـاحبه در ایـن مرحلـه، مضـامین و دادههـای بهدستآمده از مراحل قبلی روشن و مورد ارزیابی و بازبینی قرار میگیرد. اطلاعات بهدستآمـده در این مرحله ممکن است، شناختی را که محقـق در طـی مراحـل پیشـین بـهدسـت آورده، حفـظ یـا موردتردید قرار دهد. پـس از جمـعآوری دادههـا، محقـق بایستی دادههای بهدستآمده از مصاحبه را با اطلاعات ثبت و ضبط شده اولیه مقایسه نمایـد. در این مرحله، دادههای بهدستآمده از مرحلة اول و دوم در پرتو دادههای گفتوگویی ارزیابی و کنترل میشوند که این امر به یگانگی و انسجام مطالعه کمک میکند (Lee and Usher, 2007).
کدگذاری در این مرحله، در سطح بالاتری از انتزاع ادامه مییابد، تا مجموعهای از کدهای ضخیم فراهم گـردد. برخلاف کدگذاری سطح پایین مرحله دوم که با هدف توصیف کنشهـا، رفتارهـا و رویـدادها انجـام میشود، هدف از کدگذاری سطح بالا در این مرحله، دریافت و استنباط معانی کنشها و رویـدادها است. لذا، پس از انجام کدگذاری اولیه، محقق بهمنظور فهم معانی کنشها و رویدادها از کدگـذاری سطح بالاتر استفاده میکند. درمجموع، از مرحلة اول تا سوم دادهها جمعآوری و کدگذاری میشوند. هدف از این مراحل، بازسازی مضامین و ساختارهای فرهنگی از طریـق مـدلهـای تحلیـل انتقـادی است. مرحلة چهارم و پنجم، حرکت بین رویکردهای امیک و اتیک است. بدین معنیکـه یافتـههـای امیک در مرحلة سوم با ادبیات پیشین و نظریههای موجود مقایسه مـیگـردد. در نهایـت، دادههـای جمعآوریشده و تحلیلشده در سه مرحلة نخست، در مراحل بعدی با جنبههای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مرتبط میگردند (Hardcastle et al., 2006).
مرحله چهارم و پنجم، مراحلی هستند که باهم انجام میشوند و رویکردی که در این دو مرحله بکار گرفته میشود، اتیک است. هدف از مرحله چهارم، کشف و شناسایی روابط سیستمی، بین آنچه که در زمینه تحقیق کشفشده با زمینههای گستردهتر است. از طریق تحلیل سیستمها، محقق مـیتوانـد ارتبـاط رویـدادها و وقایع روزمره در میدان مورد مطالعه را بـا دیگـر زمینـههـا و بسـترها نشـان دهـد این مرحله، با مفهوم بازتولید اجتماعی مرتبط است و نحوهای که سـطوح خـرد و کـلان یکـدیگر را بازتولید میکنند را نشان میدهد (Lee and Usher, 2007). بنابراین، هـدف شناسـایی روابـط و همشکلیهای فرهنگی بین زمینه موردمطالعه با قلمروهای پیرامونی و سطوح کلانتر واقعیت است. تحلیل سیستمها، سـهم قابـلتـوجهی در افزایش اعتبار پژوهش دارد. از طریق تحلیل سیستمها، دادهها و نتایج بهدستآمده از مراحل قبلی به قدرت و ساختارهای گستردهتر واقعیت مرتبط میگردند. در این مرحله دادههای بهدستآمده از مراحل سهگانه قبلی با عوامل نهادی، سیاسی، اجتماعی کلان مقایسه میگردند. درصورتی که محقق تحلیل سیستمی را انجام ندهد، یافتههای بهدستآمده از میدان را نمیتوان بـا عوامـل کـلانتـر در نظام اجتماعی مرتبط نمود.
کارسپیکن، در این مرحله، از نظریة ساختاربندی گیـدنز جهـت مطالعـه رابطه عاملیت و ساختار و مفاهیمی نظیر سلطه، دلالت و مشروعیت برای تحلیل سیستمها استفاده میکند. کاربرد نظریة گیدنز جهت تحلیل سیستمی، نسبت به دیگر نظریههای اجتماعی مکانیستی همانند ساختارگرایی که جامعه را کلیتی مجزا و منفرد درنظر میگیرد و توجـة انـدکی بـه عاملیـت کنشگران انسانی دارد و همچنین نظریههای ارادهگرایانه کنش که نقش و تأثیر ساختارهای اجتماعی را بر رفتارهای فردی کم اهمیت نشان میدهد، مناسبتـر اسـت. نظریـة اجتمـاعی گیـدنز، چـارچوب مناسبی جهت فهم شرایط، نتایج و پیامدهای کنش فراهم میکنـد. بـراسـاس ایـن نظریـه، کنشگران اگرچه از عاملیت و آزادی عمل برخوردارند، اما همه کنشها مشروط بـه شـرایط و موقعیت مـیباشـند و در درون شـرایط پیچیـدهای از عوامـل تـاریخی، سیاسـی و اجتمـاعی که شرایط کنش نامیده میشوند، انجـام میگیرند. کارسپیکن شرایط کنش را بهعنوان منبع یـا مقیدکنندههای کنش و متعاقباً قدرت را برحسب رابطهای کـه یـک کنشـگر بـا شـرا طی کـنش دارد، تعریف مینماید (Carspecken, 2012). هدف از مرحله پنجم، مرتبطساختن یافتههای بهدستآمده از مراحل پیشین به سازهها و نظریههـای جامعهشناختی کلانتر بهمنظور نشاندادن فرایندهای تولید و بازتولید اجتمـاعی اسـت. بـهمنظـور ایـن هدف، مردمنگارانتقادی باید یافتههـای بـهدسـتآمـده را در پرتـو نظریـههـای خـرد و کـلان تبیـین و مورد مقایسه قرار دهد. بدین معنی که یافتههای بهدستآمده را با نظریههای جامعهشـناختی کـه بـهطـور انتقادی چرخة تولید و بازتولید جامعه را نشان میدهند، توضیح دهد (Carspecken, 2006).
نتیجهگیری و بحث
مقالة حاضر سعی داشت به بررسی یکی از جدیدترین روششناسیها حاضر در رشته جامعهشناسی، مردمنگاری انتقادی، بپردازد. پیش از هر چیز هستیشناسی این روش را مورد بحث قرار داد؛ سپس ریشههای گسترده معرفتشناختی آن را معرفی کرد و در نهایت مراحل انجام این روش را در رویکرد کارسپیکنی آن ارائه داد. بهطور کلی در بررسیکارهایکارسپیکن میتوان به این نکات روششناختی اشاره نمود: 1) تعهد اولیه به گفتمان غالب نئومارکسیستی انتقادی، و سیاستزدایی و انتزاع بعدی آن که منسوب به زمینه فکری و سیاسی آمریکایی است؛ 2) نقش اساسی که فلسفه پراگماتیک آمریکایی ایفا میکند، اما عدم تمایل کارسپیکن به اختصاص دادن فضایی به بیان یا دفاع از فلسفه پراگماتیستی خاص خود؛ 3) تعهد کارسپیکن به نظریه انتقادی و پراگماتیسم در کنار التقاطگرایی نظری گسترده قرار دارد و از عناصر بسیار خاصی از پدیدارشناسی، ساختارشکنی و کار هردر در اکسپرسیویسم استفاده میکند؛ و 4) قوانین منحصربهفرد کارسپیکن در مورد بررسیهای اعتبار برای تحقیقات کیفی بر اساس جنبههایی از کار هابرماس.
بایستی در نظر داشت که هیچ روش تحقیقی بهطور مؤثر تمام مناقشات یا معضلات دیرینهای را که در سنتهای فلسفی است، مانند ادعاهای رقیب جبر و اراده آزاد، ساختار و عاملیت، و ماهیت شناخت و نقش نظریه و... را حل نمیکند و یک روششناس متعهد به یک فلسفه خاص حداقل برخی از تناقضات و مسائل حلنشده را میپذیرد، اما از آنجا که کارسپیکن از تئوریهای متعددی استفاده میکند، تعداد تناقضات و ناهنجاریهایی که بایستی بپذیرد، به میزان قابل توجهی افزایش مییابد. توجیه نهایی او متأثر از پراگماتیست رورتی[48] بوده است، و بنابراین بهجای تلاش برای حل، آنها را بهعنوان محرکی برای اینکه چگونه میتوان از آنها بهطور مولد در فرآیند تحقیق استفاده کرد، درنظر میگیرد.
در بررسی نکات ویژه کار کارسپیکن، رویکرد گام به گام روشن، معیارهای قوی مستدل و به خوبی تئوریشده برای افزایش دقت و نشاندادن اعتبار و همچنین انعطافپذیری جمعآوری و تجزیه و تحلیل دادهها و... بهعنوان مواردی هستند که برای یک محقق تازه کار بسیار جذاب هستند. و این روش ویژه کارسپیکن فرصتی را برای به کارگیری طیف وسیعی از روشهای جمعآوری دادهها، از عکاسی و رسانههای ترکیبی گرفته تا روشهای تحلیل گفتمان ارائه میدهد و این بدان معناست که نه تنها محقق میتواند روشهایی را که ترجیح میدهد انتخاب کند، بلکه ممکن است رویکردی باشد که به احتمال زیاد بینشهای جدید و جالبی را ایجاد میکند و میتواند بهطور متفاوت برای پروژههای مختلف به کار گرفته شود.
[1]. Phenomenology
[2]. Narrative inquiry
[3]. Grounded Theory
[4]. Ethnography
[5]. Critical Ethnography
[6]. Jürgen Habermas
[7]. Carspecken
[8]. Social Activism
[9]. Marxist critical social theory
[10]. Pragmatic Philosophy
[11]. Croxteth
[12]. Community Action Committee
[13]. Paul Willis
[14]. Anthony Giddens
[15]. Birmingham
[16]. Manuel Castells
[17]. Peter Saunders
[18]. Alberto Melucci
[19]. Cohen
[20]. Claus Offe
[21]. Mead
[22]. John Dewey
[23]. Representational
[24]. Lenin
[25]. Mao
[26]. Freire
[27]. Constructivism
[28]. Peirce
[29]. Kincheloe
[30].McLaren
[31].Critical Social Theory
[32]. Husserl
[33]. Merleau-Ponty
[34]. Horizon
[35]. Pragmatic Horizon
[36]. Gadamer
[37]. Derrida
[38]. Expressivism
[39]. Johann Gottfried von Herder
[40]. Taylor
[41]. Experimentalism
[42]. Fine
[43]. Ventriloquist
[44]. Voices
[45]. Activitist
[46]. Naturalistic Observation
[47]. Background Horizon
[48]. Rorty