نوع مقاله : مقاله مروری
نویسندگان
1 دانشجوی دکتری جامعهشناسی مسائل اجتماعی ایران، دانشکده علوم اجتماعی، دانشگاه یزد، یزد، ایران
2 دانشآموخته کارشناسیارشد روانشناسی، دانشگاه آزاد مرودشت، مرودشت، ایران
3 دانشیار جامعهشناسی، دانشکده علوم اجتماعی، دانشگاه یزد، یزد، ایران
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
Background and Aim: Throughout history, research and discussions concerning human beings have consistently been subjects of ongoing debate and controversy. In this context, social sciences have undertaken the responsibility of studying and investigating human behaviors and actions. Given the inherent creativity of humans, the attainment of entirely reliable knowledge in this field remains a significant question. Furthermore, the social sciences themselves face limitations and biases stemming from the researcher's involvement. Consequently, numerous thinkers have critiqued this process, and sought to develop alternative approaches for assessing the credibility of scientific inquiry within sociology.
Methods and Data: The reflexivity method is considered one of the most efficient and newest methods in the field of sociology. By using this method, the researcher of social sciences, in addition to studying the people, also studies himself/herself. To elucidate this method, key theoretical sources were reviewed through documentary analysis, with an emphasis on outlining the stages and applications of reflexivity in field research.
Findings: This section outlines the principal techniques of reflexivity in field research, drawing upon Bourdieu's theory and the work of Mathner and Doucett. Specifically, it demonstrates how social science researchers, by employing reflexivity, must account for: 1. their personal interests, 2. Emotional influences, 3. the organizational and institutional contexts shaping their work, and 4. their personal and academic biography in relation to the research. The goal is to prevent these conditions and contexts from compromising the research's credibility.
Conclusion: Reflexivity empowers researchers to critically assess and strengthen sociological inquiry by identifying and overcoming potential biases. Ultimately, researchers employing this approach strive to improve the validity of their findings.
Key Message: Reflexivity represents one of the most recent advancements in validating qualitative research. By critically examining personal, organizational, and structural assumptions, researchers using this method aim to enhance the credibility of their research and present more reliable findings.
کلیدواژهها [English]
مقدّمه و بیان مسأله
آیا فرایند پژوهش علمی فرایندی کاملاً عقلانی است؟ با اندکی مکاشفه در تاریخ تکوین علوم (چه علوم طبیعی و چه علوم انسانی) این امر آشکار میگردد که پژوهشگران علمی براساس زمینههای اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، یا براساس محدودیتها و قابلیتهای روانی و جسمیشان، یا براساس خلاقیتهای فردی، جمعی یا امکانات دانشگاهی، ملی، خانوادگی و ... متفاوت، بهطور متفاوتی در تولید معرفت علمی نقش داشتهاند. بر همین اساس، مفهوم پژوهشگر غائب یا بیطرف مورد پرسش قرار گرفت و بسیاری از مفروضات روششناختی سابق مبنی بر اینکه محقق، روش او، دادههایش و ... امور مجزایی هستند مورد بازبینی و بازاندیشی قرار گرفتند. در نتیجه فرایند تحقیق اجتماعی بهجای اینکه فرایندی خنثی، بیطرف، مکانیکی و غیرزمینهمند[1] محسوب شود، فرایندی زمینهمحور و محققمحور بهشمار میرفت که در آن، محقق از دنیای اجتماعی مورد تحقیق خود جدا نیست و تحتتأثیر امور شخصی، بینشخصی، نهادی، پراگماتیک، عاطفی، نظری، معرفتشناختی و هستیشناختی خاص قرار دارد (Mauthner & Doucet, 2003). آگاهی از این فرض هستیشناختی که «محقق از دنیای اجتماعی خویش جدا نیست» موجب پدید آمدن «مسئلة بازاندیشی[2]» شد.
بهباور دنزین[3] (1997)، محقق و پژوهشگر در هر صورتی با دنیای شناختههای خود درگیر میشود و هرگونه بازنمایی از دنیای شناختههای محقق با جهان شناسای محقق نیز درهم میآمیزد و بدین صورت مشروعیت بازنماییها در تحقیقات علمی زیر سؤال میرود. بر همین اساس، اندیشمندان مختلف با این سؤال درونی مواجه شدهاند که دانش تولیدی آنها آیا از عینیت لازم برخوردار است و آیا آنها توانستهاند به دانشی دقیق که زمینهمند و تاریخمند نباشد دست یابند؟ در همین رابطه بسیاری از فمنیستها، اثباتگرایان جدید، مابعدنوگرایان، مابعدساختارگرایان، اهالی تأویل و تفسیرگرایان و گفتمان انتقادی معتقدند که دانش و فهم به صورت زمینهای و تاریخی ساخته میشود و به صورت زبانشناختی تجدید مییابد و در نتیجه، دانش غیرزمینهمند و تاریخمند امکان ظهور و بروز ندارد. این نوع بازبینی، آگاهی یا شک در تولید دانش در علوم اجتماعی یا همان «چرخش بازاندیشانه» موجب افسونزدایی، رمزگشایی و رفع ابهام از نحوة تولید و ساخت معرفت علمی در علوم اجتماعی شده است.
بدین ترتیب، بسیاری از محققان در پی به کاربرد روش «بازاندیشی» در تحقیقهای خود میباشند تا بتوانند دانش عینی تولید کنند. هرچند بحثهای روششناختی مربوط به بازاندیشی آنچنانکه باید توسعه نیافته است و به صورت منظم و دقیق طراحی نشده است اما از این روش بهعنوان یکی از شیوههایی یاد میشود که در مقابل بحران بازنمایی و مشروعیت در علوم اجتماعی جلوگیری کند. در واقع، بازاندیشی در نحوة تولید علم در علوم اجتماعی و آشکارشدن ماهیت جانبدارانة علم، منجر شده است که اندیشمندان علوم اجتماعی به دانش ساخته شدة خود شک داشته و آن را مورد بازبینی قرار دهند و برای رفع ابهام از آن به طراحی روش بازاندیشی روی آورند تا معرفت ساخته شده آنان از عینیت لازم برخوردار گردد. به همین منظور در بخشهای بعدی روند ظهور بازاندیشی و نحوه برآورد روششناختی آن در علوم اجتماعی مورد بحث قرار خواهد گرفت. در این مسیر از پژوهش و راهنمای عملی ماثنر و داست (2003) و فرایز[4] (2009) استفاده شده است.
روش پژوهش
روش مورد استفاده در این تحقیق از نوع مطالعه اسنادی می باشد. روش تحقیق اسنادی بهعنوان رویکردی جامع و تکنیکی برای ارتقای سایر روشهای کیفی در تحقیقات علوم اجتماعی تلقی شده است. در این روش محقق دادههای تحقیق خود را در خصوص بازیگران، رویدادها و پدیدههای اجتماعی از منابع و اسناد مختلف جمعآوری میکند. بخش قابلتوجهی از تحقیقات نظری در جامعهشناسی از روش اسنادی استفاده میکنند.
مراحل اجرای پژوهش اسنادی به شرح زیر است: 1. انتخاب موضوعی، تعیین اهداف و طراحی سؤالات، 2. انجام تحقیقات اکتشافی و مرور ادبیات پیشینه، 3. انتخاب رویکرد نظری، 4. جمعآوری منابع، نمونهبرداری و بررسی منابع، 5. پردازش، نوشتن، و گزارش.
بازاندیشی بهعنوان «گفتگوی درونی»
بهطور کلی، شناخت بازاندیشی به دورانهای بسیار پیشین باز میگردد؛ اما به هر حال، کاربرد آن در جامعهشناسی به اندیشههای جامعهشناختی در قرن 19 مربوط میشود. هرچند اهمیت آن نیز در تمامی نظریههای جدید مورد تأکید قرار گرفته است، اما هنوز هم توافق جمعیای در رابطه با عمل انسانی بازاندیشانه، خاستگاه دقیق آن، نوع عملکردش، نتایجش و ... وجود ندارد. البته میتوان این نکته را نیز اشاره کرد که بنیانگذاران جامعهشناسی اشارهای به آن نکردهاند، چون خیلی از آنها مانند دورکیم در پی مرگ شناسا[5] بودهاند. در هر حال، با اغماض میتوان خاستگاه بازاندیشی را در افکار افلاطون در رابطه با آنچه که وی تشکیل «عقیده شخصی[6]» مینامد، پیگیری کرد. منظور افلاطون از عقیده شخصی گفتگویی است که روح با خودش در هر زمینهای دارد. روح پرسشهای از خودش میکند و خودش هم به آن پاسخ میدهد- تأیید یا رد میکند. اگر در پایان این «پاسخگویی به خود» تصمیمی بدون شک و تردید اخذ گردید، عقیده شخصی شکل میگیرد. در واقع، پایه تشکیل عقیده شخصی گفتگوهای درونی روح با خودش است (Plato, 1992 به نقل از Archer, 2010).
اما بهعنوان یک محقق، چگونه باید متوجه این عقیدة شخصی در درون خود شویم؟ آیا هر محققی باید به این فرایند تشکیل عقیده شخصی به صورت اختیاری اعتراف کند؟ در پاسخ به این پرسشها روش «درونبینی» مطرح میشود. روشی که نزدیک به 2000 سال ادامه داشته است و حتی شامل اعترافگیریهای دوران قرون میانی نیز میشد. در واقع، با این روش هر کسی با دانش خود وارد این حوزه میشده است؛ هر کسی از ظن خود شد یار من! در نتیجه، یک غفلت روششناختی در شناخت این پدیده آشکار و مشهود است و نمیتوان به صورت روششناختی این فرایند تشکیل عقیده شخصی را مطالعه نمود. اما بعدها کانت با ذکر اینکه دانش درونی ما دانشی غیرقابل تردید است اما نمیتوان آن را توضیح داد، افکار افلاطون را زیر سؤال برد و مدعی شد که نمیتوان در آنِ واحد، هم مشاهدهگر و هم مشاهدهشونده بود. بعدها، اگوست کنت این استدلال را از کانت اخذکرده و وارد ادبیات جامعهشناسی نمود. کنت نیز همانند کانت درونبینی را پوچ و بیمعنی یافت و معتقد بود که انسان نمیتواند خود را به دو فرد موازی تقسیم کند، فردی که در یکسو دلیل ارائه میکند و آن دیگری که او را مشاهده میکند (Archer, 2010).
اما عملگرایان آمریکایی نظیر جان استوارت میل[7] انتقادات فراوانی بر منطق کانتی و کنتی کردند و پسنگری را به جای درونبینی مطرح نمودند. در واقع، میل، بدون اینکه درونبینی را کنار بگذارد، تنها یک «مرور گذشته کوتاه» را به آن اضافه نمود. وی معتقد بود که انسانها در آنِ واحد میتوانند هم شناسا و هم شناخته خودشان باشند. برای مثال، وقتی که به صدای خودمان گوش میدهیم، وقتی که دهان خودمان را مزهمزه میکنیم یا وقتی که صورت خودمان را میشوییم. وی معتقد بود که انسانها بیشتر پسکاو هستند تا درونبین و با برگشت و مرور زمانی پسنگری میکنند تا دروننگری و به همین طریق اعمال خود را ارزیابی مینمایند. ویلیام جیمز بعدها کار میل را ادامه داد. وی واژة خوداسترقسمعی یا همان خودشنونده را به کار میل اضافه نمود. جیمز این واژه را به جای واژه خودمشاهدهگر کنت به کار برد. اما مفهومسازی اصلی رفلکسیویتی[8] ابتدا به وسیله پیرس[9] و سپس توسط مید[10] صورت پذیرفت (Archer, 2003).
براساس منطق کار مید و سایر پسنگران، در خودگفتگویی ما با پرسش و پاسخ از خودمان شناسا و شناخته را بهطور مداوم عوض میکنیم؛ اما سؤال اینجاست که چگونه چنین تناوبی امکانپذیر است، وقتی که تناوب بین دو چیز مشابه منطقاً بیمعنی است؟ با اندکی مکاشفه آشکار میگردد که این تناوب با گفتگوی درونی بازاندیشانه اتفاق میافتد:
«من شناسایی هستم که به صورت نهانی پرسشی را میگویم، اما آن سؤال همچنین شناختهای است که من (بهعنوان یک شناسا) میتوانم به آن پاسخ دهم. پاسخ من میتواند بهعنوان شناختهای باشد که آن را میشنوم که میتواند دوباره توسط من شناسا مورد سؤال قرار گیرد و دوباره به آن جواب داده شود. با این پاسخ جدید، من شناسا ممکن است دوباره به شک بیفتد. این حالتها آنقدر ادامه دارد تا به همبستگی بین شناسا و شناخته برسیم» (Archer, 2010).
این همان فرایندی است که ما را قادر میسازد تا با خودمان به گفتگو بنشینیم و بگوییم: «نه تو داری اشتباه میکنی، این راه درست نیست، اگر آن کار را انجام دهی چه میشود و ...». بر همین اساس، مدام در پی اصلاح برمیآییم و در واقع، مدام عمل «بازاندیشی» را انجام میدهیم.
در جامعهشناسی، این روند فکری در کار جامعهشناسانی مانند هربرت مید (2015) و چارلز هورتون کولی (1930) وجود داشته است. برای مثال، کولی مفهوم خودآینهسان را در سه عنصر اصلی ارایه مینماید: 1) ظاهر ما به چشم دیگری چگونه مینماید؟ 2) داوری او درباره ظاهر ما چیست؟ و 3) چه احساسی از خود برای ما پیش میآید، غرور یا سرشکستگی؟ براساس نظر آنها خود در یک فرایند اجتماعی مبتنی بر مبادله ارتباطی ساخته میشود و در آگاهی شخص بازتاب میشود (کوزر، 1387).
این فرایند بازاندیشی آنچنانکه توضیح داده شد از عقیده شخصی افلاطون تا خودآیینهسان کولی توانایی کنکاش افراد در اوضاع و احوال درونی و محیطی خود را نشان میدهد. امروزه توانایی بازاندیشی در اندیشههای متفکرین زیادی مورد اشاره قرار گرفته است، به گونهای که آرچر (2010) نظریههای جدید پیرامون بازاندیشی را «رسالة بازاندیشی گسترشیافته[11]» مینامد.
رسالة بازاندیشی گسترشیافته
بازاندیشی در دنیای امروز در نظریههای مختلف مورد تأکید قرار گرفته است و تقریباً اکثر پژوهشگران با هستیشناسیهای متفاوت به لزوم بازاندیشی در تحقیقهای اجتماعی اذعان میکنند. اما این مفهوم هرچند به لحاظ نظری بسیار توسعه یافته است اما به لحاظ عملیاتی و کاربردی هنوز آنچنانکه باید توسعه و گسترش نیافته است. به هر حال، نظریههای جدید بازاندیشی را میتوان در سه دسته یا به تعبیری در سه نوع هستیشناسی متفاوت شناسایی نمود. دسته اول مربوط به نظریهپردازانی مانند، بک[12]، لش و گیدنز[13] است که براساس منطق و هستیشناسی دوگانگی به فعالیت میپردازند. این دسته معتقدند که ساختار و عاملیت از هم جدا نبوده و بلکه به هم پیوسته میباشند. دستة دوم مربوط به کار نظریهپردازانی میشود که ساختار و عاملیت را به لحاظ تحلیلی کاملاً از هم جدا میپندارند. منطق این دسته براساس منطق دوگانهانگاری است و شاخصترین فردی که در این گروه نظریهپردازی کرده است مرگرت آرچر [14]میباشد. هستیشناسی رابطهای آنچیزی است که بوردیو[15] مدنظر خود قرار داده است و براساس این منطق، دوگانگی و دوگانهانگاری عاملیت و ساختار را نمیپذیرد و سعی میکند بین هر دو رابطه برقرار کند.
جدول 1، این هستیشناسیها را بهطور خلاصه نشان داده است. در واقع، براساس یک هستیشناسی کلی نسبت به نوع نگاه به واقعیت اجتماعی، تمامی نظریههای جامعهشناسی را میتوان در پنج دسته قرار داد. نظریهپردازانی که ساختار و عاملیت را جدا میدانند مانند آرچر و وبر؛ با هم یکی میدانند، مانند گیدنز؛ در رابطه با هم میدانند مانند بوردیو؛ فردگرا هستند مانند کنشمتقابلگرایان؛ یا جمعگرا هستند مانند دورکیم. در همین رابطه سعی شده است نظریهپردازانی که در رابطه با بازاندیشی مطرح هستند، برای شناسایی بهتر در قالب این پنج دسته قرار داده شوند اما در دسته فردگرا و جمعگرا نظریهپردازان در رابطه با بازاندیشی نظریهپردازی نکردهاند.
براساس سه منطق اول جدول 1 بازاندیشی یا همان گفتوگوی درونی بین عاملیت و ساختار (شناسا و شناخته) به صورتهای متفاوت میتواند صورت پذیرد، زیرا شناسا و شناخته هر دو مورد پذیرش قرار میگیرند؛ اما دو منطق پایانی ذاتاً نمیتوانند فرایند رفت و برگشتی بازاندیشی را عملیاتی کنند، زیرا به صورت مجزا یا بر عاملیت و یا بر ساختار تأکید میکنند و آن دیگری را نادیده میگیرند. به همین منظور نظریههای سه دستة اول به اختصار توضیح داده میشود. نظریه پیر بوردیو به دلیل اینکه از یکسو بیشترین تأکید را در رابطه با جامعهشناسی بازاندیشانه ارائه کرده است و از سوی دیگر به دلیل استفاده از هستیشناسی رابطهای که بهطور ذاتی با فرایند بازاندیشی هماهنگ است، مورد بررسی دقیقتر قرار خواهد گرفت. شایان ذکر است که این بررسی و کاوش به صورت نظری صرف نیست، بلکه شامل ابعاد روششناختی و کاربردهای نظریه در تحقیقهای عملی جامعهشناختی میشود.
اندیشمندانی مانند اولریش بک، اسکات لش[16] و آنتونی گیدنز بازاندیشی را محدود و محصور به مدرنیته متأخر میدانند و در واقع، آن را پاسخی به شرایط جدید جهان قلمداد میکنند. این دسته از متفکران معتقدند که سنت در طول تاریخ توانسته است کنشهای انسانی را هدایت کند و در واقع، افراد لزوم چندانی برای کنشهای بازاندیشانه در خود احساس نمیکردند. اما با ورود به عصر مدرنیته متأخر، جامعه مخاطرهآمیز و گردونه عظیم خرد کننده فشار بر انسان به مراتب بیشتر شد و دیگر سنت توانایی هدایت کردن کنشهای انسانی را نداشت و به همین دلیل افراد کنشهای بازاندیشانه را براساس شرایط جدید جهان اخذ نمودند. در شرایط جدید مردم هرچه بیشتر از قید ساختارها خلاص میشوند و در واقع، خودشان ساختارها را تولید و بازتولید میکنند. در چنین شرایطی تجزیه و از بین رفتن ساختارها از یک سو مردم را آزادتر و از سوی دیگر آنها را فردگراتر میکند که این امر باعث میشود که مردم هرچه بیشتر به فشارهای موجود به صورت بازاندیشانه پاسخ دهند.
چون مردم مدام از قید ساختارها خلاص میشوند و خود آن را تولید میکنند، در نتیجه منطق دوگانگی به وجود میآید که دوگانگی ساختار و عاملیت را قبول نکرده و ساختار و عاملیت را با هم ادغام شده میپندارد. در نتیجه، براساس منطق و هستیشناسی دوگانگیباوران نمیتوان به لحاظ معرفتشناختی و روششناختی تحقیق بازاندیشانه طراحی کرد، زیرا این دسته از پژوهشگران بازاندیشی را بهعنوان یک فرایند نمیبینند، بلکه آن را تنها یک کنش بازاندیشانه ذهنی متجانس برای عموم در نظر میگیرند. از جانب دیگر، آنها عاملیت و ساختار را درهم تنیده میپندارند و این عمل به لحاظ ذاتی با فرایند مرحلهای و دورانی بازاندیشی متمایز میگردد، زیرا فرایند بازاندیشی به لحاظ ذاتی نیازمند پذیرش وجود شناسا و شناخته و رابطه متقابل بین این دو است (Beck, et.al, 1994).
به طور کلی، هرچند براساس نظریههای این دسته از متفکرین میتوان در دنیای امروزی کنش بازاندیشانه انجام داد اما براساس هستیشناسی دوگانگی این دسته از متفکرین، نمیتوان به لحاظ معرفتشناسانه و روششناسانه تحقیق بازاندیشانه طراحی نمود زیرا همچنانکه بیان شد این اندیشمندان نمیتوانند وجود مستقل شناسا و شناخته و رابطة بازاندیشانة آنان را بپذیرند.
مرگرت آرچر (2012) با زمینة واقعگرایی معتقد است که شناسا و شناخته و در پی آن عاملیت و ساختار را در دنیای واقعی نمیتوان از هم جدا کرد اما در تحلیل جامعهشناختی این دو باید از هم جدا باشند. وی ادعا میکند که گفتگوی درونی بازاندیشانه در واقع واسطهای بین ساختار عینی و شکلیابیهای فرهنگی زمینههایی است که عاملین با آن برخورد میکنند. این بدان معنی است که گفتگوهای دورنی بازاندیشانه رابطهای بین ساختار و عاملیت ایجاد میکنند. در واقع، بدون این که عاملیت و ساختار را حذف کنیم یا آنها را به هم گره بزنیم، بوسیلة تفسیر بازاندیشانه از کارهایمان، نظم اجتماعی را تولید و بازتولید میکنیم و در همان حال بوسیله آن شکل مییابیم. آرچر براساس همین تفاسیر بازاندیشانه چهار نوع بازاندیشی را مطرح میکند:
1) بازاندیشی ارتباطی: افراد دارای این نوع بازاندیشی شناساهایی هستند که در عرصه خانواده فعال هستند و نقش زیادی در انسجام خانواده دارند. گفتگوهای درونی در این نوع بازاندیشی قبل از این که منجر به کنش شوند، توسط دیگران باید تأیید و کامل شوند که بر همین اساس یکپارچکی اجتماعی و خانوادگی افزایش مییابد؛
2) بازاندیشی خودمختار: افراد دارای این نوع بازاندیشی شناساهایی هستند که به صورت کامل خودشان را وقف بازار و توسعه اقتصادی میکنند و عقلانیت ابزاری سرلوحه کار آنان است. گفتگوهای درونی در این نوع بازاندیشی خودبسنده هستند و مستقیماً به کنش ختم میشوند؛
3) فرابازاندیشی: شناساهای دارای این نوع بازاندیشی خواهان تحول اجتماعی با فعالیت در بخشهای غیرانتفاعی مانند نهادهای مدنی هستند. گفتگوهای درونی در این نوع بازاندیشی، گفتگوهای پیشین را مدام به صورت انتقادی مینگرند و در رابطه با کنش مؤثر در جامعه بسیار حساس هستند. آنها میخواهند کنش عقلانی ارزشی را نهادینه کنند؛
4) بازاندیشی گسیخته: قربانیان فرصتهای اجتماعی جدید هستند که قربانی رابطههای دوستی و عاطفی زودگذر و ناپایدار هستند. گفتگوهای درونی در این نوع بازاندیشی نمیتوانند به مراحل هدفمندی از کنش بینجامند و تنها استرسها و بینظمیهای شخصی را تشدید میکنند (Archer, 2012).
همچنانکه آرچر مدعی است گفتگوهای درونی تنها تفسیرهایی هستند که بین عاملیت و ساختار رابطه برقرار میکنند و در واقع در نزد وی فرایند بازاندیشی تنها محدود به تفسیرهایی ذهنی میشود. بر همین اساس، براساس هستیشناسی دوگانهانگاری نمیتوان تحقیق بازاندیشانه طراحی نمود زیرا از یک سو آرچر هنوز نتوانسته است مرز میان عاملیت و ساختار را بهطور دقیق مشخص نماید و از سوی دیگر رابطة این دو را محدود به تفسیرهای ذهنی میکند. به معنای دیگر، در نظریه آرچر، رابطة بین ساختار و عاملیت بهطور کامل روشن نیست زیرا وی مدعی است که این دو در دنیای اجتماعی قابل تفکیک از هم نیستند ولی در تحلیلهای اجتماعی باید از هم تفکیک شوند. در واقع، به نظر میرسد که تفسیرهای ذهنی بازاندیشانه در فضای نظری و تحلیلی انجام نمیشود و تنها در جهان اجتماعی صورت میپذیرد و بدین صورت آرچر نمیتواند مرز بین دنیای واقعی و تفاسیر نظری را نشان دهد. از جانب دیگر، با فرض اینکه نظریه آرچر به صورت دقیق براساس جدایی عاملیت و ساختار در فضای تحلیلی ارائه میشود، باز نمیتوان یک تحقیق بازاندیشانه بر این اساس طراحی نمود زیرا وی بازاندیشی را تنها به تفسیرهای ذهنیای محدود میکند که بین ساختار و عاملیت اتفاق میافتد که این بدان معناست که کنش عملی بازاندیشانهای اتفاق نمیافتد. به بیان ساده، عمل بازاندیشانهای جز در ذهن تفسیرگر کنشگر وجود ندارد.
تحقیق عینی جامعهشناختی در گرو جامعهشناسیِ جامعهشناسی
محرک اصلی بوردیو (2004) خروج از دوگانهانگاری (در مقابل آرچر)، دوگانگی (در مقابل گیدنز)، جمعگرایی، فردگرایی، ذهن گرایی و عینگرایی (جامعه-فرد، عاملیت-ساختار، خرد-کلان، شناسا-شناخته) بوده است. به همین منظور کار خود را با محوریت «رابطه» شروع کرد. در این مسیر وی از یک سو، دورکیم، سوسور، لوی اشتراوس و مارکسیستهای ساختاری را مورد انتقاد قرار میدهد و از دیگر سوی، پدیدهشناسی شوتس، نظریه کنش متقابل نمادین بلومر، روششناسی گارفینگل و ... را مورد انتقاد قرار میدهد و در پی بنیاننهادن یک هستیشناسی جدید برمیآید که محوریت آن بر رابطه استوار است (ریتزر، 1384). براساس این نوع هستیشناسی، جهان اجتماعی یک فضا یا میدان چندبُعدی است. این جهان اجتماعی چندبُعدی در حوزهها و میدانهای متفاوت و جداگانه مدام در حال تفکیک است، اما این حوزهها و میدانهای مجزا بههمپیوسته هستند. هر کدام از این فضاها و میدانها، منطق فرهنگی خاص خودش را دارد و اشکال متفاوتی از سرمایه و منابع فرهنگی را داراست. سرمایهها و منابع فرهنگی هرچند به صورت ناخودآگاه و خودجوش ظاهر میشوند، اما در واقع، برساخته اجتماعی هستند که در میدانهای متفاوت وجود دارند. در نتیجه فضای اجتماعی یا همان میدان اجتماعی یک مفهوم کاملاً رابطهای است که سرمایهها یا منابع فرهنگی در آن میچرخند (بونویتز، 1391).
بوردیو در رابطه با میدان، عادتواره یا مجموعهای از خلق و خوهای موجود در شخصیت کنشگران که نحوه مواجهه آنها با موقعیتهای مختلف را جهت میبخشد، معرفی میکند. با استفاده از عادتواره بوردیو رابطهای میان ساختار، فرهنگ و بدن ایجاد میکند و در مقابل دوگانهانگاری کانت میایستد. افراد با عادتوارههایشان در درون میدانهای متفاوت با کنشهای عملیشان جامعه، فرهنگ، رفتار و بدن را تبدیل به مفاهیمی رابطهای مینمایند. در واقع، عادتوارهها با رویکرد رابطهای بوردیو از میدانی به میدان دیگر حرکت میکنند و میدانها را تولید و بازتولید میکنند و بهعنوان میانجی و رابط بین فرد و جامعه (عاملیت و ساختار) قرار میگیرند. به معنای دیگر، از طریق عادتوارهها افراد بهطور مستقیم با واقعیت عینیای به نام جامعه مواجه نمیشوند که بوردیو به این امر رابطهگرایی روششناختی جامعهشناسی بازاندیشانه میگوید. با این تفاسیر هستیشناسی بوردیو، رابطهای یا مراودهای است. در این نوع هستیشناسی مفاهیمی مانند خودبسنده، خود عقلانی، خود مستقل، یا فرد به کار برده نمیشود و به جای آن مفاهیمی مانند انسانهای در رابطه، یا بودن رابطهای مورد استفاده قرار میگیرند. انسانها بیشتر بهعنوان انسانهای بههموابسته نگریسته میشوند تا این که انسانهای مستقل باشند. ساختار و عاملیت نه از هم تفکیک میشوند و نه از بین میروند، بلکه رابطهای با هم تشکیل میدهند که بوردیو به آن رابطه مراودهای میگوید (Mauthner & Doucet, 2003). چنین هستیشناسیای امکان اجرای یک تحقیق بازاندیشانه را مهیا میکند، زیرا اساساً بر منطق رابطهای و بازاندیشانه استوار است.
بوردیو مدعی است اگر علوم اجتماعی میخواهد بهعنوان یک علم عینی مطرح شود میبایست عالمین علوم اجتماعی در معنای عالمین علوم اجتماعی موضوعات مورد مطالعه قرار گیرند، همزمان که کنشگران اجتماعی و رفتارهایشان نیز موضوعات مورد مطالعه هستند. جامعهشناسی بازاندیشانه بوردیو مدعی است که رفتارها و زندگینامههای جامعهشناسان در رابطه با موضوعات مورد مطالعهشان باید مورد بررسی قرار گیرد. در واقع، به نظر بوردیو جامعهشناسی بازاندیشانه یک ابزار معرفتشناسانه است که جامعهشناسان به وسیله آن از اریب دوری میگزینند؛ زیرا خیلی وقتها جامعهشناسان نیت و ذهنیت خود را به مطالعهشوندگانشان نسبت میدهند. به همین منظور با جامعهشناسی بازاندیشانه، بوردیو میکوشد از شناخته به شناسا برسد و از اریبهای حاکم بر جامعهشناسی دوری گزیند و از این طریق علم جامعهشناسی را کنترل و قویتر سازد (Freis, 2009).
در حرکت از شناخته به شناسا، بوردیو میگوید که سه دسته اریب در مقابل محقق وجود دارد که باید برطرف شود:
1) اولین دسته، مربوط به هویت فردى محقق است. یعنى جنسیت، طبقه، ملیت، قومیت و ... این دسته از اریبها کمخطرترین دسته به شمار میروند؛
2) دومین دسته، مربوط به موقعیت محقق در میدان روشنفکرى است که متمایز از موقعیت وى در فضاى اجتماعى به معناى گسترده آن است. در واقع به نظر بوردیو هر رشتهای سنتها و ویژگیها، مسائل غامض، عادات فکری، عقاید تعمیم یافته و ... خاص خودش را دارد. برای مثال، سیاست چندفرهنگی مسلط بر جامعهشناسی کانادا منجر به تحقیقهای متفاوتی در کانادا نسبت به آمریکا یا انگلیس میشود. مثلاً تحقیق بر روی تکثرگرایی درمانی از این زمینه تاریخی و فرهنگی ظهور پیدا کرده است؛
3) سومین دسته نیز مربوط به اریب مکتبگرایى است. به باور بوردیو بدترین منشأ پیشداورى این است که جامعهشناس، براى مطالعه جامعه باید الزاماً موضع و برخوردى مکتبگرایانه به خود بگیرد. این امر باعث مىشود که محقق حیطه اجتماعى را مجموعه یا شبکهاى از کارهاى عملى که در زمان و مکان خاصی اتفاق میافتد، تعبیر نکند (همان کارى که کنشگران اجتماعى مىکنند) بلکه در عوض حیطه اجتماعى را به مثابه معمایى تأویلى که باید راهحلى براى آن یافت، سوء تعبیر کند (Freis, 2009 330-331).
این اریبها باهم بر روی محقق تأثیر میگذارند. بوردیو میگوید همانند ماهی که وقتی در آب شنا میکند، آب را نمیبیند محقق نیز این اریبها را نمیبیند. چون این اریبها در ساختار فرآیند اجتماعی قبل از طراحی تحقیق و قبل از شروع تحقیق نهفته است. اما بوردیو مدعی است که جامعهشناسی وی بوسیله اسلحههایی که تولید کرده است، خودش را مورد بازبینی قرار میدهد و از این اریبها دوری میگزیند. دوری از این اریبها به وسیله یک فرایند روششناختی که بوردیو آن را عینیسازی مشارکتکننده مینامد، عملی میشود. پیشفرض روش عینیسازی مشارکتکننده این است که خود محقق قسمتی از جهانی است که میخواسته است با مطالعهاش، آن را عینی نماید. در نتیجه، محقق باید آگاهی درستی از علایق و انگیزههایش در رابطه با تحقیق داشته باشد زیرا خود قسمتی از جهان مورد مطالعهاش است. براساس روش عینیسازی مشارکتکننده، محقق اجتماعی نیازمند یک آگاهی و کنترل خود-ارجاعی از علایق و انگیزههایش در رابطه با عمل تحقیق است. این مراقبت یا کنترل یا آگاهی معرفتشناختی از طریق بیطرفی ارزشی (رویکرد وبری) شخص محقق به دست نمیآید؛ بلکه دقیقاً برعکس، از طریق آگاهی و فهم از زمینههای فرهنگی و میدانهای فرهنگی محقق و عادتوارههایش به دست میآید. بوردیو رسیدن به این نوع آگاهی را جامعهشناسی بازاندیشانه مینامد.
به طور کلی برای رسیدن به عینیسازی مشارکتکننده باید حساسیتهای روششناسی را در زمینههای زیر اعمال نمود:
1) جایگاه اجتماعی محقق و واکنشهای عاطفی وی به پاسخگویان؛
2) زندگینامة شخصی و دانشگاهی محقق؛
3) زمینههای سازمانی یا نهادی محقق.
یک پژوهشگر اجتماعی برای رسیدن به عینیسازی مشارکتکننده باید به این یک آگاهی و کنترل خود-ارجاعی از علایق و انگیزههایش در رابطه با پژوهشهای اجتماعی برسد و بر اریبهایی که به صورت بالقوه بر او تحمیل شده است، فائق آید. در این مسیر استفاده از روش بازاندیشی و فائقآمدن بر این نوع اریبها در تمام تحقیقهای اجتماعی اعم از پژوهشهای کمی، کیفی و ترکیبی کاربرد دارد. بدین منظور، مثالهایی از کاربرد این روش در دو پژوهش کیفی از دو نویسنده متفاوت که از روش بازاندیشی در رابطه با رسالة دکتری خود استفاده نموده بودند، ارائه خواهد شد. شایان ذکر است که هرچند مثالهای ارایه شده از تحقیقهای کیفی بوده است اما این مثالها در تحقیقهای کمی و ترکیبی نیز قابل کاربرد میباشند.
جایگاه اجتماعی محقق و واکنشهای عاطفی وی به پاسخگویان
همچنانکه پیشتر بیان شد بوردیو اریب نوع اول را مربوط به جایگاه هویتی و اجتماعی محقق نظیر جنسیت، قومیت، ملیت، زبان و ... میدانست. یعنی محقق نسبت به افراد و گروههای همهویت با پیشداوری برخورد میکند. در این مسیر، ماثنر و دوثت (2003) بهعنوان دو پژوهشگر علوم اجتماعی هر کدام رسالهشان را در رابطه با زنان انجام داده بودند. تحقیق ماثنر در رابطه با «تجربه مادری زنان و افسردگی بعد از زایمان» و تحقیق دوثت در رابطه با بررسی «زوجینی که خواهان تسهیم کارِ خانه و بیرون از خانه بودند» بود.
آنچنانکه از جایگاه اجتماعی هر دو متفکر برمیآید، هر دو زن بوده و مطالعهشوندگان آنها نیز زن بودهاند و به زعم خود آنها در هنگام اجرای تحقیق دچار اریب نوع اول شده بودند و بعدها با روش بازاندیشی بر مشکلات این نوع اریب پی برده بودند. از جمله تکنیکهایی که کمک نمود این دو محقق بر این اریب فائق آیند تکنیک خواننده-پاسخ بود. بدین صورت که محققان به متون مصاحبه یا نتایج تحقیق خود دوباره ارجاع میکنند و براساس علائق، اندیشهها و پسزمینههای اجتماعیشان به صورت شخصی پاسخ میگویند. در واقع، در کنار تفسیرهای مشارکتکننده از موضوع تحقیق، خود محقق نیز پاسخهای عاطفی خود را که ناشی از پسزمینههای اجتماعی اوست (در این تحقیقها جنسیت محققان) یادداشت میکند تا به واقعیت وجودی پاسخهای عاطفی خود پی برده و به آنها آگاه شود و در نتیجه در تحلیل نهایی اجازه ندهد که این پاسخها تحلیلهای وی را تحتتأثیر قرار دهد. این امر به محقق اجازه میدهد که بفهمد چرا، چگونه و کجا بعضی از مفروضات و نگاههای هویتی محقق تفاسیر جملات پاسخگویان را تحت تأثیر قرار میدهد و یا این که محقق میفهمد که احتمال دارد وی بعدها چگونه درباره این پاسخگو بنویسد. خوانش روایتهای پاسخگویان بدین شکل به محقق این امکان را میدهد که با قراردادن خود به صورت اجتماعی، عاطفی و عقلانی، به فهمی در رابطه با مرز تاریک و مبهم بین روایتهای مشارکتکننده و تفسیرهای خود نائل آید. بهطور کلی، قرارگیری محقق به صورت عاطفی و اجتماعی در رابطه با پاسخگویان، یکی از اصلیترین عناصر روش بازاندیشی است (Mauthner & Doucet, 2003).
برای مثال، ماثنر چون تجربه مادری نداشته است و در نتیجه افسردگی بعد از زایمان را درک نکرده است، تفاسیر خود را از تجربیات زنان به آنان تحمیل نموده بود. در واقع، وقتی وی با روش بازاندیشی آشنا شد، ابتدا سعی کرد روش بازاندیشی را عملی کند. سپس در گروههایی که به آموزش بازاندیشی میپرداختهاند، فعالیت کرد و در پایان به محققانی رجوع کرد که از روش بازاندیشی استفاده کردهاند و علاوه بر آن، مادر بوده و افسردگی بعد از زایمان را درک کرده بودند. بعد از انجام این امور و تلاش برای قرارگیری خود در جایگاه اجتماعی مادران، وی فهمید که بسیاری از تفسیرهای او از برداشتهای زنان تحتتأثیر مفهومسازیهای منفی وی نسبت به مادربودن و تجربه مادری بوده است که خود آن نیز تحتتأثیر ادبیات منفی فمنیستی نسبت به مادری بوده است.
زندگینامة شخصی و دانشگاهی محقق
بوردیو در اریب نوع دوم به سنتها و عادات خاص هر رشته دانشگاهی اشاره میکند و معتقد است که این ویژگیها و عقاید حاکم بر هر رشته دانشگاهی منجر به تولید نوع خاصی از دانش میشود و در نتیجه تولید علم در هر رشته را تحتتأثیر قرار میدهد. زندگینامههای شخصی نیز در همین مسیر قرار میگیرند و گاهی تجربههای زندگی و دانشگاهی با هم پیوند خورده و تولید و گسترش علم را تحتتأثیر قرار میدهند.
برای مثال، ماثنر از زمینهای اثباتگرایانه و از رشته روانشناسی تجربی وارد رشته جامعهشناسی شده بود. هرچند وی از پارادایم اثباتگرایی جدا شده بود اما همچنان بین دو پارادایم اثباتگرایی و تفسیرگرایی اجتماعی در حالت رفت و برگشت بود. در واقع، هرچند موقعیت روششناختی او برای انجام تحقیق کیفی رسالة دکتریاش و پایههای نظریاش موجب شده بود که او مفاهیم محقق عینی و بیطرف را کاملاً رد کند، اما علیرغم اینها وی همچنان یک فشار اثباتگرایانه بر روی خود احساس میکرد. در پاسخ به این فشار، وی سعی میکرد که هرچه بیشتر از پارادایم اثباتگرایی دور شود و همین امر منجر شد که وی در این مسیر بیش از اندازه پیش رود و صدایش، تأثیرش و خودش را به صورت ناخودآگاه تسلیم مشارکتکنندگان کند. در واقع، چون وی یک مادر نبود و تجربه مادری نداشت، به مادران تحت مصاحبه بهعنوان «کارشناسان» مادری و افسردگی بعد از زایمان مینگریست. به بیان دیگر، در پاسخ به فشار اثباتگرایانه که بر وی حاکم بود، وی سعی میکرده است به موردهای تحقیق خود ارزش بسیار بالایی قائل شود (در مقابل روانشناسی تجربی که ارزشی برای مصاحبهشونده قائل نیستند). در نتیجه، وی تحت تأثیر ادبیات فمنیستی که تمایل بالایی در ارائة «فریاد» به گروههای در حاشیه مانده دارند، به مصاحبهشوندگان خود همانند یک کارشناس افسردگی نگاه کرده است و در نتیجة آن، تفسیرهای غیرواقعی، رمانتیک و خیالیای از فریادها و فاعلیتهای زنان ارائه داده است (Mauthner & Doucet, 2003).
دوثت مدارک دانشگاهی خود را از رشتههای علوم سیاسی، مطالعات توسعه بینالمللی و جامعهشناسی اخذ نموده بود و ریشههایی در مارکسیسم و فمنیسم سوسیالیسم داشت. وی همچنین به مدت چهار سال بهعنوان مدرس تحقیقهای مشارکتی برای زنان در آمریکای جنوبی فعالیت نموده بود. زمینه فمنیسم سوسیالیستی او منجر شده بود که همیشه معتقد باشد که ساختارهای نابرابر وجود دارند و نمیتوانست این دید را رها کند. این امر منجر به یک موقعیت واقعگرایی انتقادی شده بود: «چیزی آن بیرون وجود داشته است». بر همین اساس، وی فکر میکرده است که تفاسیر زنان را فهمیده و درک نموده است؛ اما بعدها فهمید که چگونه زندگینامه دانشگاهی وی، انتخاب متونی را که وی برای راهنمایی تحقیق خود استفاده نموده است، تحت تأثیر قرار داده است و چگونه ترکیب زندگینامه شخصیاش و متون انتخابیاش شیوههای تحلیل دادههای او را تحت تأثیر قرار داده است. از جانب دیگر وی درک کرد که تفسیر وی در رابطه با روابط والدینی، شغلی، زندگی خانوادگی و ... تحت تأثیر به دنیا آوردن سه فرزندش در طول پنج سال دوره دکتریاش بوده است. به همین خاطر پاسخگویانی که مدلهای مردمحور والدینی و کاری را مورد چالش قرار داده بودند، وزن بسیار بیشتری در تحلیلهای وی داشتند. چون این دسته از زنان از یک سو نظریات فمنیستی لیبرالی را تعدیل کرده بودند و از سوی دیگر چالشهای آنها با تجربیات دوثت و ادبیات نظریای که خوانده بود و در پی آن بود، مطابقت داشت و آن را تشدید هم میکرد. در واقع وی در این مورد همانند ماثنر تحت تأثیر اریب نوع دوم یا تأثیرپذیری از نوع خاصی از عقاید و افکارهای حاکم بر زندگی شخصی و دانشگاهی، قرار گرفته بود که بعدها با بازاندیشی بر نحوه تولید علماش و نحوه تحلیل دادههایاش، بر این اریب آگاه شده بود (Mauthner & Doucet, 2003).
زمینههای سازمانی یا نهادی
اریب مکتبگرایی سومین نوع اریبی است که بوردیو مطرح مینماید. به باور بوردیو، بدترین منشأ پیشداورى این است که جامعهشناس، براى مطالعه جامعه باید الزاماً موضع و برخوردى مکتبگرایانه به خود بگیرد و پایندی سختی به مفروضات هستیشناختی، معرفتشناختی و روششناختی نهاد، سازمان، نظریه یا نظریهپرداز خاصی داشته باشد. از دیدگاه بوردیو، تأثیرات یک نهاد دانشگاهی بر تولید علم گاه موجب میشود که یک محقق به جستجوی عملی معنای واقعی کنشهای کنشگران نپردازد، بلکه تنها در پی سوتعبیر رفتار و کنش آنها براساس مکتب، سازمان یا اندیشه خاصی برآید.
برای مثال، هر دو محقق میگویند که انتخابهایی که در طول تحقیقشان در رابطه با هستیشناسی، معرفتشناسی و هر انتخاب عقلانی دیگری که داشتهاند نه تنها با زمینههای شخصی و خانوادگی آنها رابطه داشته است، بلکه حتی فراتر از انتخابهای عقلانی نیز کشیده شده بود. هر دو محقق در یک گروه فمنیستی که به دنبال بررسی یک روش کیفی خاص بودند 17 ماه کار کردهاند. این محققان میگویند که هرچند آنها به دلایل عقلانی به این کار سوق داده شدند اما دلایل عملی و محدودیتهای دیگری نیز منجر شد که آنها به سمت این گروه بروند؛ از جمله اینکه این گروه تمایل زیادی برای پذیرش آنها داشتند و زمان زیادی برای آموزش آنها صرف میکردند. از جانب دیگر همکاران آنها در دانشگاهشان افراد کاملاً اثباتگرا بودند و میل و علاقهای به کارهای کیفی نداشتند و هیچ نوع تشویق مادی یا معنوی از جانب آنان دریافت نمیکردند. اما استاد راهنمایشان، آنها را بسیار تشویق مینمود و برای آنها زمان کافی اختصاص میداد. به همین دلیل آنها خود را به نوعی موظف میدانستند که پاسخ این همه تشویق وی را داده و علاقه و اشتیاق وی را به کارشان حفظ و افزایش دهند. همین امر آنها را مجبور میکرد که هرچه بیشتر بر مکتب فکری او تأکید کنند. به همین خاطر به صورت عمیقی طراحیهای هستیشناختی، معرفتشناختی و روششناختی وی آنها را تحت تأثیر خود قرار داده بود و در یک کلام، ذهن آنها را شکل داده بود. در واقع، همچنان که هاروی میگوید: «داستانهای علمی بیگناه نیستند! ]بلکه[ آنها بازتاب میدهند و نمیتوانند از حوادث اطراف و شرایط نهادی غیر زمینهمند (رها) شوند» (Haraway, 1991 به نقل از Mauthner & Doucet, 2003). این محققان نیز نتوانسته بودند از مکتب علمی/دانشگاهی/شخصی جدا شوند و به جای بررسی دقیق کنشهای مشارکتکنندگان در تحقیق، به دنبال راهی برای اثبات و «درست بودن» روش و مکتبی که در آن فعالیت میکردند، بودهاند. بهطور خلاصه، توسعه منطقی، عقلانی و ذهنی کار آنها بازتابی از حمایت، تعهد و دسترسپذیری یک استاد و مربی خاص بوده است و به زمینههای نهادی، سیاسی و غیرشخصی تحقیقشان پیوسته بوده است (Mauthner & Doucet, 2003).
به هر حال، این نوع بازاندیشی به این دلیل بوده است که آنها چندین سال از تحقیق دکتریشان به لحاظ زمانی و مکانی دور شده بودند و امنیت شغلی نیز پیدا کرده بودند، در نتیجه فهمیده بودند که چگونه تحقیقشان شکل گرفت و بهطور اجتنابناپذیری در چه زمینههایی قوی و در چه زمینههایی ضعیف بوده است. توجه به این امور سختی روش بازاندیشی را در تحقیقات اجتماعی بازگو میکند.
نتیجهگیری
نحوه تولید علم همیشه مورد کشاکش آرا اندیشمندان بوده است. در این میان، مسئله عینیت و اعتبار یا معتبربودن ]در تحقیقات کیفی[ در تولید علوم اجتماعی از اهمیت به سزایی برخوردار است؛ زیرا همیشه با این سؤال رابطه دارد که آیا آن چیزی که ما در پی بررسی آن بودهایم به درستی بررسی کردهایم یا خیر. در این مسیر چون علوم اجتماعی موضوع مطالعهاش انسان است و شناخت و مطالعه انسان به مراتب سختتر از شناخت اجسام بیجان یا موجودات فاقد عقلانیت و خلاقیت است، نحوه تولید علم در این رشته به مراتب با مشکلات بیشتری روبرو است. علاوه بر این مسئله، شناسا و شناخته در تحقیقات علوم اجتماعی هر دو از یک جنس هستند و هر دو نیز دارای استعداد خلاقیت و عقلانیت هستند. به همین دلیل مشکلات تولید علم معتبر در این رشته هرچه بیشتر خودنمایی میکند. در نتیجه محققان زیادی برای حل این مشکل انواع متفاوتی از روشهای کنترل و بررسی ابداع کردند.
روششناسان و فیلسوفان علم در حوزه علوم اجتماعی با توجه به انواع متفاوت روشهای ابداع شده هنوز انتقادات تندی نسبت به تولید علم در این حوزه ارائه میدادند. از جمله این انتقادات از جانب دنزین، اتکینسون، هامرسلی، لاتر، بوردیو و ... مطرح شده بود. همه این محققان و دانشمندان به نقش محقق و تأثیرگذاری وی بر علوم تولیدشده از جانب وی اشاره میکردند و معتقد بودند که این رابطة بین شناسای تحقق و شناختة تحقیق مورد ارزیابی مجدد قرار گیرد. در همین راستا آنها معتقد بودند باید علم جامعهشناسی با ابزارهای خود، خودش را مورد نقد و بررسی قرار دهد تا از اریبهایی که بر آن به صورت بالقوه مسلط است، رهایی یابد. به همین جهت بسیاری از این محققان به روش بازاندیشی در تولید علم اجتماعی اشاره کرده و سعی کردند تا آن را بسط بدهند. با کاربرد این روش محقق علوم اجتماعی در معنای یک محقق علوم اجتمای قادر میشود که بر نحوة تولید علم خود کنترل کاملی داشته باشد و مدام خود را در کنار افرادی که مورد مطالعه قرار میدهد، مطالعه و ارزیابی نماید. بدین طریق، علمی که وی تولید میکند علمی است که از اعتبار بیشتری برخوردار است چون بررسی وی شامل خود وی نیز میشود.
[2]. Reflexivity
[3]. Denzin
[4]. Fries
[7] . John Stuart Mill
[8] . Reflexivity
[9] . Peirce
[10] . Mead
[11] . The Extended Reflexivity Thesis
[12]. Beck
[13]. Giddens
[14]. Margaret Archer
[15]. Bourdieu
[16]. Scott Lash